مجله نوجوان 177 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 177 صفحه 8

افسانۀ وفا یاد دوست داستان روح الله قسمت چهارم درسش منظم بود و خودش سرساعت می­آمد. طلبه­ها هم باید سروقت می­آمدند. اگر به درس اشکال نمی­گرفتند. می­گفت: «مگر مجلس روضه خوانی آمده­اید که ساکت نشسته­اید. حرف من را که می­شنوید، تعبدی قبول نکنید، فکرکنید، استدلال کنید.» قبل از ظهردرس را تمام می­کرد. کمی می­نشست تا اگر کسی حرفی یا اشکالی دارد بیاید بگوید. بعد راه می افتاد سمت حرم حضرت معصومه روزی بین راه چند نفری از طلبه­ها دنبالش راه افتادند. برگشت نگاهشان کرد، گفت: «فرمایشی دارید؟» گفتند «دوست داریم همراه شما بیاییم.» گفت: «شما آقاهستید.دوست ندارم دنبال من بیایید و خودتان را کوچک کنید.» بعضی وقت­ها طلبه­هایی که می­خواستند دنبالش بروند توی راه گمش می­کردند. به حرم که می­رسیدند، می­دیدنش و می­فهمیدند از کوچه پس کوچه­ها آمده تا کسی دنبالش نرود.توی حیاط حرم کنار حوض رو به قبله می­نشست و وضو می­­گرفت. می­رفت توی حرم و نماز را با نافله­هایش می­خواند.از وقتی به تکلیف رسیده بود خودش را مکلف کرده بودکه نمازهایش را اول وقت بخواند، با نافله. هیچ وقت هم غیبت نکند و نشنود. می­گفت غیبت گناه بی­مزه­ای است. نیمه شبها ساعتش که زنگ می­زد، از خواب بلند می­شد، آهسته می­رفت وضو بگیرد، یک دستش را زیر شیر آب می­گرفت، با دست دیگرش آب را باز می­کرد، مشتش که پر می­شد، آب را می­بست. می­آمد سجاده­اش را پهن می­کرد. عطر می­زد. شانۀ کوچکش را برمی­داشت و ریشش را شانه می­زد. چراغ قوه را روشن می­کرد و دعا و قرآن می­خواند و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 177صفحه 8