افسانۀ وفا
یاد دوست
داستان روح الله
قسمت چهارم
درسش منظم بود و خودش سرساعت میآمد. طلبهها
هم باید سروقت میآمدند. اگر به درس اشکال نمیگرفتند.
میگفت: «مگر مجلس روضه خوانی آمدهاید که ساکت
نشستهاید. حرف من را که میشنوید، تعبدی قبول نکنید،
فکرکنید، استدلال کنید.»
قبل از ظهردرس را تمام میکرد. کمی مینشست تا اگر
کسی حرفی یا اشکالی دارد بیاید بگوید. بعد راه می افتاد
سمت حرم حضرت معصومه روزی بین راه چند نفری از
طلبهها دنبالش راه افتادند. برگشت نگاهشان کرد، گفت:
«فرمایشی دارید؟» گفتند «دوست داریم همراه شما بیاییم.»
گفت: «شما آقاهستید.دوست ندارم دنبال من بیایید و
خودتان را کوچک کنید.» بعضی وقتها طلبههایی که
میخواستند دنبالش بروند توی راه گمش میکردند. به حرم
که میرسیدند، میدیدنش و میفهمیدند از کوچه پس
کوچهها آمده تا کسی دنبالش نرود.توی حیاط حرم کنار
حوض رو به قبله مینشست و وضو میگرفت. میرفت توی
حرم و نماز را با نافلههایش میخواند.از وقتی به تکلیف
رسیده بود خودش را مکلف کرده بودکه نمازهایش را اول
وقت بخواند، با نافله. هیچ وقت هم غیبت نکند و نشنود.
میگفت غیبت گناه بیمزهای است.
نیمه شبها ساعتش که زنگ میزد، از خواب بلند میشد،
آهسته میرفت وضو بگیرد، یک دستش را زیر شیر آب
میگرفت، با دست دیگرش آب را باز میکرد، مشتش که پر
میشد، آب را میبست. میآمد سجادهاش را پهن میکرد.
عطر میزد. شانۀ کوچکش را برمیداشت و ریشش را شانه
میزد. چراغ قوه را روشن میکرد و دعا و قرآن میخواند و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 177صفحه 8