گریه میکرد.
گاهی روزی چهار جزء قرآن
میخواند. خیلی بعد، وقتی چشمهایش
ضعیف شدند، دکتر گفت: «بهتر است
تا چند وقت قرآن نخوانید.» خندید و
گفت: «آقای دکتر من چشمم را برای
قرآن خواندن میخواهم. قرآن، نامۀ
محبوب است.»
یک بار که داشت میرفت مدرسه
فیضیه، شنید چند نفر از طلبهها دربارۀ
کتاب اسرار هزار ساله حرف میزنند.
کتاب را خوانده بود، تعجب کرد. هیچ
کس جوابی برای این کتاب که عقاید
شیعه را مسخره کرده بود، نداشت. فکر
کرد ما داریم درس اخلاق میگوییم و
پای این مسایل به حوزه هم بازشده.
چهل روزدرسش را تعطیل کرد و
کتاب کشف الاسرار را نوشت.
کتاب که مینوشت یا میخواند،
بچهها کنارش مینشستند و با
کتابهایش بازی میکردند، خسته که
میشدند، با آنها بازی میکرد. سر
یکیشان را میگذاشت توی دامنش تا
دیگری برود قایم شود، تندی نمیکرد،
مگر وقتی که حرف مادرشان را گوش
نمیدادند بهشان میگفت: «این که
میگویند بهشت زیر پای مادران است
یعنی باید آن قدر جلوی پای مادر
صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به
بهشت ببرد.»
سرسفرۀ ناهار همه نشسته بودند.
قدسی هنوزتوی آشپزخانه بود، صبر
کرد تا بیاید. بچهها می دانستند هیچ
وقت بدون مادرشان غذا نمیخورد.
در زدند؛ پیرمردی برای باغچه خاک
آورده بود. پیرمرد ناهار نخورده بود،
غذایی هم توی قابلمه نمانده بود، یک
بشقاب برداشت، ازگوشۀ غذایش
ریخت تویش، بعد بچهها یکی یکی از
غذایشان ریختند،آن قدرکه بشقاب
پر شد. ناهار پیرمرد را جور کرد و
برد.
سرشاخههای نور
ما باید این تأسف را به گور ببریم که
نگذاشتند آن طوری که حضرت امیر
میخواست، حکومت تشکیل بدهد.
جنگهایی که در داخل پیش آوردند.
آنهایی که مدعی اسلام بودند و با
اسم اسلام باایشان معارضه کردندو
با اسم اسلام،اسلام را کوبیدند و با
اسم قرآن کریم، ایشان را از مقصد باز
داشتند. اگرآن حیلهای که معاویه و
عمروعاص به کاربرده بودند. آنهایی
که از طبقه مقدسین به اصطلاح بودند.
مانع نشده بودند از این که حضرت
امیر بشکندآن حیله را و آن حیله
شکسته میشد، سرنوشت اسلام غیر
از این بودکه حالا هست، نه غیر از
آن بودکه بعدها بود.
شاید قضیه کربلا پیش نمیآمد و
جرم گناه همۀ این امور به گردن آن
مقدسین نهروان بود که لعنت خدا از
ازل تا ابد با آنها باشد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 177صفحه 9