مجله نوجوان 18 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 18 صفحه 6

میریزد. کدامشان را باور کنی؟ مرتضی کوچولوی دیروز را با این جوان رعنا و خوشسیمایی که امروز اینجا، چشم در چشم توست؟ این لباسهای غواصی چه خوش به تنش نشستهاند! ندایی در درونت صدا میکند: «چه زود مرد شدی بچه !!! ... چرا تا به حال نفهمیده بودم؟» نگاهش را از چشمانت میدزدد. شرم میکند انگار. شیرینزبانی میکند مثل همیشه: «از ما دلخوری حاجی؟» جوابی نمیدهی. - «یعنی حلال نمیکنی دیگه؟ آره؟ » لبخند میزند: «قهری؟» بغض سنگین بیرحمانه گلویت را میفشارد تا شروع عملیات فرصتی نمانده ... نرگس به نماز ایستاده. فاطمه معصومانه نگاهت میکند. «اروند» دیوانهوار فریاد میکشد و میخروشد. نخلها اما آرام و بیصدا به تماشا نشستهاند. مرتضی سرش را روی شانهات میگذارد. دلهایتان دیگر اینجا نیستند. به سوی شهر پیغمبر به پرواز درآمدهاند. از کوچههای تنگ «بنیهاشم» گذشتهاند و بر حلقه دری نیمسوخته گره خوردهاند. طنین گرم صدای مرتضی با لالایی محزون باد و نعرههای بیامان «اروند» درهم میآمیزد: السلام علیک یا فاطمهالزهرا بوی آتش ... بوی خون ... دری که در لهیب نامردمیها میسوزد. آتش را میبینی پا به کوچه میگذاری. صدای نالهای میشنوی. تو هم مظلومانه ناله میزنی: «نزنش ... نزنش نامرد ... از این بچهها خجالت بکش ... نزن ... نزن ...» فاطمه به سوی نرگس میدود: «مامان بدو» بدنت بیاختیار میلرزد. صدای «اروند» را میشنوی. دیوانگی میکند به آب میزنید. طنابها دستهایستان را به هم متصل نگاه داشته است تا اگر اروند آهنگ جنون کرد از هم جدا نشوید. به فاطمه نگاه میکنی: «مرتضی دستتو بده به من» مرتضی لبخند میزند. فاطمه امام لبانش میلرزند و مثل ابر بهار گریه میکند. - «میگم دستتو بده به من.» فاطمه دستانش را پیش میآورد. - «نمیترسی که؟» مرتضی باز هم لبخند میزند و فاطمه تنها میگوید: «نه!» طناب با آن ضخامتش با بیمهری روی دستانتان یادگاری حک میکند. به دستهای کوچک و ظریف فاطمه مینگری: - «زخمی شدی مرتضی! خیلی میسوزه آره! حیف که دستام بستهس ...» فریاد میزنی: «خدا ... خدا ... با دست بسته هیچ کاری نمیشه کرد ... » فاطمه جزوه فیزیک را توی دستش لوله میکند. فردا امتحان دارد. چیزی به صبح نمانده. چقدر هوایی شدی! بار اولت نیست که درست شب امتحان فاطمه میزنی به سیم آخر. ورقها را از دستش بیرون میکشی: «بدش به من این ورقپارهها رو ... » و او مات و مبهوت نگاهت میکند، مثل مرتضی. خردههای کاغذ آرام روی زمین میریزند: «تو رو چه به وصیتنامهم نوشتن بچهجون؟ همین امروز برمیگردی عقب. شیرفهم شد؟» مرتضی بغض میکند. سرش را پایین میاندازد و با نوک پوتینش سنگریزههای روی خاک را این سو و آن سو میزند: - «حاجی من برنمیگردم!» تهتغاری سر ناسازگاری دارد. خسته شدی بس که توس گوشش خواندی و سر باز زد. وای اگر یک مو از سرش کم شود. این حرف اول و آخر مادر است. - «جواب اون پیرزنو چی بدم؟ تو دست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 18صفحه 6