مجله نوجوان 18 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 18 صفحه 7

من امانتی! امانت ...» پیرزن آب را روی خاک داغ کوچه ریخت. قدمهایش قوت نداشت تا بیشتر از این جلو بیاید. دورتر که شدید همانجا دم در خوردش زمنی. کاسه از دستش افتاد. صدای چشمهای کمفروغش را شنیدی: «وای اگر بیمرتضی برگردی!» اما پیرزن نمیداند که «اروند» دیوانه است. با هیچ کس شوخی ندارد. «اروند» هم نمیداند که چه کسی را با خود میبرد. عزیزدردانه بیبیخانم را. تهتغاری، عصای پیری پیرزن است. حیف که «اروند» این چیزها را نمیفهمد. کاش به «اروند» میگفتی که قلب مادرت ناراحت است. خدا کند قلبش بازی درنیاورد. کاش «اروند» قصه «نیل» را شنیده باشد. مثل «نیل» مردانگی به خرج دهد و امانتی را سالم برگرداند، اما ... اروند نعره میکشد و خود را به این سو و آن سو میزند. این یعنی ... همه چیز تمام شد. دلت هری میریزد. دانههای آبیرنگ تسبیح پیرزن روی گلهای رنگپریده قالی، هر یک به سمتی میروند. قلب پیرزن اما آخرین بار، کنار قبر خالی مرتضی تپید. چه با عتاب به فاطمه نگاه میکنی. فاطمه هم با ناباوری به خردههای جزوه فیزیک خیره مانده است. قوانین تکهپاره نیوتن جلوی چشمهای سیاه دخترت لحظه به لحظه تارتر میشوند. فرمول سرعت و شتاب چه بود؟ چرا یادش نمیآید؟ اسم پدیده انتشار چقدر به گوشش آشناست ... اما نه! یادش نمیآید. درست همین لحظه بود که صورتش داغ شد. یادت هست؟ همان صدای سوت ممتد و فریادهای التماس نرگس و چهره کبود فاطمه. فاطمه را روی زمین هل دادی: «برین سر جاهاتون ... با همهتونم ... هیچ کس از جاش تکون نخوره ...» و به نرگس خیره شد : «مگه با تو نیستم. سرتو بدزد» نرگس چند باری «امن یجیب» خواند؛ به چهرهات دمید. چشمانت را بستی. نرگس هنوز «امن یجیب» میخواند. فاطمه از روی زمین بلند شد. مرتضی بالای سر فاطمه بود. همه دنیا دور سرت چرخید. چشم باز کردی. همه جا سفید سفید شد. به رنگ دیوارهای اتاق. نرگس را دیدی. دور و بر ویلچر پر بود. از ورقپارههای سفید. مثل همین حالا. به اطراف سر چرخاندی. مرتضی را ندیدی. ای دل غافل ... این بار هم جا ماندی. پس فاطمه کجاست؟ بهت زده نگاهش میکردی. تمام تنت خیس عرق بود. - «صورتت چی شده برگ گلم!» اما هنوز این جمله را نگفته بودی که همه چیز را به خاطر آوردی. انگار دنیا روی سرت خراب شد. فاطمه سرش را از سجده برمیدارد. صدای اذان صبح در کوچه طنین میاندازد. نرگس میآید کنارت. خجالت میکشی نگاهش کنی اما او با مهربانی لبخند میزند که یعنی «فراموش کن» آرام پنجره را برایت باز میکند. نسیم خنک صبحگاهی توی صورتت میخورد. صدای اذان را حالا بهتر میشنوی. نرگس موهای سفیدت را نوازش میکند و جانمازت را برایت باز میکند. میخواهی از خون لخته شده کنار لبهایش سؤال کنی اما چشمهایش میگویند: «مهم نیست. چیزی نپرس.» تبسم مهربان نرگس آرامت میکند. تکبیر نماز را میگویی، فاطمه سلام نمازش را میدهد. ورقپارههای سفید را نسیم، آرام میرقصاند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 18صفحه 7