مجله نوجوان 18 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 18 صفحه 4

داستان سمیه صفایی مزید بمانی تقدیم به خاک پای جانبازان گرانقدر خودت هم نفهمیدی چرا یکباره اینگونه شدی اما فاطمه فهمید. به خودت میآیی. اشک توی چشمانت جمع میشود. شررم توی چهرهات میدود. سرت را پایین میاندازی و منتظر میمانی. نمیدانی دستانت چرا این همه میلرزند. بیشک فاطمه میداند چرا فاطمهای که حالا چهرهاش را پشت چادر سفیدش پنهان میکند و آرامتر از همیشه به سمت سجاده نمازش میرود. نگاه نگرانت را به قد و بالای رعنای فاطمه میدوزی. نازدانهات غرق نیاز است. غافل از اینکه دو چشم عاشق و بارانی با بیتابی نگاهش میکنند. آن لحظات را دوباره به یاد میآوری و کبودی روی گونه فاطمه را و فاطمه هرگز خود را نبخشید چرا که تو دیدی آنچه را که نباید ببینی. دلت شکست. صدای شکستن دلت را شنیدی و صدای خرد شدن غرور زخمی فاطمه را هم. صورت برگ گلت داغ شد. صدای سوتی ممتد توی گوشهایش پیچید. چشمهایش سیاهی رفت. دستت چه سنگین روی گونهاش میخورد. دوباره و سهباره ...؛ قانون اول نیوتن چه بود؟ هرچه کرد یادش نیامد. صدای جیغ نرگس فضا را پر کرد: «مجتبی- جان مادرت- چیکار میکنی؟- ... مجتبی» تو اما فقط فریاد میزدی: «همینو میخواستی؟ پیرزن بیچاره چشمانش به در سفید شد» ناله زدی و ضربهای محکم به صورت خودت حواله کردی: «خدایا- منو ببر زودتر- به تو هم گفتم اینقدر سر قبر خالی فاتحه نخون، گوش نکردی- اینقدر گوش نکردی که مردی ...» فاطمه به سویت خیز برداشت و تلاش کرد دستهایت را بگیرد: «بابا جون! تو رو خدا خودتو نزن. بیا منو بزن ... بابا ...» فاطمه به رکوع میرود. نگاهت را از او میگیری. دستت را مینگری. هنوز میلرزد. این همان دستی است که لحظاتی قبل روی گونه تنها دخترت جا خوش کرد. روی گونه فاطمه فاطمهای که تمام هستی توست و شبیهتر از هر کسی به مرتضای شهیدت. خوب نگاهش کن! این جوان بلندبالا همان نوزادی است که هجده سال قبل فضای خانهات از صدای گریهاش جانی دوباره گرفت. هدیهای که خدا برایت فرستاد تا داغ فراق «مرتضی» بیش از این دلت را نسوزاند. از آن پس هرگاه دلتنگ مرتضی میشودی، فاطمه را نگاه میکنی. خوب یادت میآید که چه عاشقانه او را در آغوش فشردی و در گوشش اذان و اقامه گفتی. نامش را «فاطمه» نهادی. نام مادرت! و چه کسی شایستهتر از فاطمه برای به یدک کشیدن چنین افتخاری؟ با خود عهد کردی که نازکتر از گلبرگهای زیبای یاس با او سخن نگویی. باید هم اینگونه باشد آخر او «فاطمه» است و عزیز باباست. همه این را خوب میدانند. حتی «فاطمه». خوب میفهمم وقتی به کبودی چهرهاش مینگری چه زجری میکشی. میدانم به یاد چه چیز میافتی که اینگونه لبهایت میلرزند و بغضت میترکد. چه زود عهدت را شکستی سید! چه زود فراموشت شد که چه کسی پیش رویت ایستاده! اما نه ... بیانصافی چرا؟ مگر میشود عهدت را از یاد ببری؟ حرمت و قدر نام «فاطمه» را هر که نداند و نفهمد، تو میدانی. در شبهای سرد و بلندی که آرام و بیصدا درد همه سالهای غربت را تحمل میکنی این حضور گرم و پرمهر «مادر» است که آرامت میکند. به راستی این چه دردی است که وقتی میآید تو را با همه بیگانه میکند؟ با «فاطمه» یگانه دخترت و با «نرگس» تنها شریک لحظههای بیکسیات. «نرگس» و «فاطمه» هم دیگر با این ثانیههای بیرحم و دردی که وقتی میآید همه چیز به هم میریزد، غریبه نیستند. «فاطمه» از این ثانیهها متنفر است و از دردی که با آمدنش آن لبخند مهربان همیشگی را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 18صفحه 4