مجله نوجوان 18 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 18 صفحه 9

برای میز او انجام نداده. ونبیبر برگشت و پس از کمی جستجو مرد گرسنه را پیدا کرد. او جلوی مرد محترم دیگری را گرفته بود و پس از پول گرفتن از او دوباره سراغ ونبیبر آمد. این بار ونبیبر 50 سنت به او داد و با خیال آسوده از اینکه او قطعاً خواهد توانست شام بخورد، دور شد. پیدا کردن پارک برای او مشکل جدی شده بود و بعد از ساعتی پیادهروی او درست همانجایی بود که موقع شروع حرکتش از آنجا رد شده بود. به نظر میرسید که او مسیر را دور زده. ناگهان همان مرد به او نزدیک شد و همان قصه آشنا را برایش تعریف ک رد، او تازه از شیکاگو رسیده بود و برای مدت 24 ساعت چیزی نخورده بود و همین حرفها. اما این بار مرد کمی ناراحت به نظر میرسید. او مطمئن نبود که قبلاٌ سراغ این آقای محترم رفته است یا نه. ونبیبر هوشیارانه دستش را در جیبش کرد و وانمود کرد میخواهد به او پول بدهد. بنابراین مرد جلوتر آمد و منتظر ایستاد. ونبیبر گفت: برای 24 ساعت هیچی نخوردی و هیچ پولی نداری، درست است؟ مرد گفت: «حتی یک سنت» و با ناراحتی ادامه داد: «و من از بیغذایی ضعیف شدهام. من از درخواست پول از دیگران متنفرم. من پول نمیخواهم فقط به غذا نیاز دارم وگرنه از گرسنگی میمیرم.» بسیار خوب، ونبیبر با تحکمش کمی مرد را ترساند: «اگر تو فقط دنبال چیزی برای خوردن هستی با من بیا. من برایت صبحانه میخرم.» مرد عقبعقب رفت و با کمی ترس گفت که هیچ رستورانی او را راه نخواهد داد. ونبیبر گفت چرا و بازوی مرد راگرفت و او را به آرامی به سمت رستورانی که در مقابلشان قرار داشت هل داد. هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که گارسون به سراغشان آمد و پرسید: «2 صبحانه مخصوص میل دارید؟» ونبیبر که برای لحظاتی سرگرم شنیدن سروصداهای بلند مشتریها بود به خود آمد و جواب داد: خیر! این آقای محترم گرسنه است، او برای 24 ساعت چیزی نخورده. لطفاٌ هرچه میخواهد به او بدهید. مرد گرسنه ناراحت به نظر میرسید. او یک لیوان شیر خواست ولی آقای ونبیبر فوراً اعتراض کرد و 2 صبحانه با سیبزمینی و تخممرغ سرخ کرده، کالباس گرم، دو عدد تخممرغ آبپز و چند قطعه گوشت سفارش داد. مرد گرسنه فریاد زد لعنتی! تو فکر کردی شکم من چقدر جا دارد؟ آقای ونبیبر جواب داد: گرسنهای، یا اینکه به اسم گرسنگی از مردم پول میگیری؟ میدانی اگر دومی صحیح باشد من همین حالا پلیس را خبر میکنم. «رد گرسنه به اجبار و با سروصدای زیاد شروع به خوردن صبحانه کرد. به محضاینکه دست از خوردن میکشید ونبیبر به بشقاب تمامناشدنی جلوی رویش اشاره میکرد و مرد بیچاره مجبور میشد به خوردن ادامه دهد. بعد از تمام کردن غذا، مرد در حالی که انگشتش را برای ونبیبر تکان میداد از جا بلند شد و گفت: فکر کردی خیلی باهوشی؟ به من ربطی ندارد و اگر دوست داری پولهایت را به این روش احمقانه خرج کنی، مشکل خودت است. فقط شانس بیاوری و من شب تو را این اطراف پیدا نکنم. آقای ونبیبر گفت: صبر کن، تو پول غذایت را حساب نکردی. - چکار نکردم؟ مرد فریاد کشید: من چطور میتوانم پول غذا را حساب کنم؟ تو من را دعوت کردی برای اینکه تفریح کنی حالا من باید پولش را بپردازم؟ ونبیبر با صدای بلندتری گفت: خود من 75 سنت برای خریدن غذا به تو پول دادهام و شاهد بودم که آدمهای دیگری هم به تو پول دادند. پول غذای تو بیش از 85 سنت نیست. بنابراین یا پول غذایت را بده و یا ... مرد سعی کرد فرار کند ولی نگهبانهای قویهیکل رستوران او را گرفتند. مرد با التماس و فریاد از آنها خواست تا رهایش کنند و قول داد پول غذا را حساب کند. او کل پولهایش را از جیب بیرون آورد و 85 سنت آن را جدا کرد و به مستخدم داد و 10 سنت بقیه را در جیبش گذاشت. در همان لحظه ونبیبر اعتراض کرد: تو نمیخواهی به مستخدمی که غذایت را آورده، انعام بدهی؟ نه! مرد با قدرت جواب داد. بله! آقای ونبیبر گفت: همان کاری را که میگویم انجام بده وگرنه ...! مرد خشمگین 10 سنت را در دست مستخدم انداخت و از رستوران بیرون رفت. آقای ونبیبر بعد از این ماجرا ترجیح داد مسافت کوتاه جلوی رستوران تا دفتر وکیلش را با تاکسی طی ک ند تا بتواند به ماجراهای سیرشدن مرد گرسنه فکر کند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 18صفحه 9