مجله نوجوان 18 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 18 صفحه 5

از روی لبان پدر میرباید. تو فریاد میکشی. سرت را میان دو دستت جا میدهی. سری که انگار مال خودت نیست. روی تنت سنگینی میکند. «فاطمه» آرام اشک میریزد و «نرگس» مثل همیشه سعی میکند اضطرابش را پشت نگاه صبورش پنهان کند، اما نمی­شود. زمزمههای «امن یجیب» نرگس در میان صفیر مداوم گلولهها گم می­شود. دیگر «نرگس» را نمیبینی و نه حتی «فاطمه» را دوباره صدای انفجار... و دوباره مرور ناخواسته همان لحظههایی که تداعیاش دل زخمیات را به آتش میکشد. شب غریبی است ... دلت عجیب شور میزند اما این بار خودش هم نمیداند که شور ماندن میزند یا شور رفتن ... میدان مین ... «رضا» سینهخیز پیش میرود و تو هم شانه به شانه او ... سیمهای خاردار پاپیچت میشوند. جا میمانی. نگاه نگرانت به سمت «رضا» میرود. «رضا، مواظب باش.» با سیمهای مزاحم خاردار دست به یقه می­شوی تا رهایت کنند ... بالاخره ... صدای انفجار، بهت سرد بیابان را درهم میشکند. عرق روی پیشانیات مینشیند. سر جایت خشک میشوی. برمیگردی. آری، درست فکر کردی. این صدای یکی از همان مینهای «والمری» بود که مشتاقانه به پابوس «رضا» رفته است. دلت میلرزد. تداعی آن شب سخت، جگرت را میسوزاند. درد در سراپای وجودت میپیچد. فریاد میزنی. صدایش میکنی: «رضا ... رضا... »؛ «فاطمه» از جا میپرد. بالای سر رضا میرسی. چه قشنگ نگاهت میکند. مثل همیشه- و تو آنجا شکوه سرخ پرواز را در چشمهای سبز «رضا» میبینی و بر خود میلرزی. دنیا بعد از «رضا» یعنی زندان. ماندن بعد از «رضا» یعنی ننگ. باز هم صدای انفجار- باز هم صفیر گلوله و باز هم شنیهای تانک که روی تن نرم رملها میخزند و جلو میآیند. خرچنگهای کور انگار شقایقها را روی خاک نمیبینند. بیشرمانه پا میگذارند روی شقایقها... همه شقایقها جان دادند. صدای فریادهای آخر «سلمان» توی گوشت میپیچد که بریدهبریده میگوید: «حاجی... حاجی جون... شیمیایی... شیمیایی زدن نامردا» سلمان هم دیگر نفس نمیکشد. همه رفتند. تو ماندی و یک باغ سوخته... سومین روز محاصره است. سر «فرهاد» را به دامن گرفتهای. تشنه است. خون زیادی از پهلویش رفته. دیگر رمقی در نگاهش نمانده. لبهای خشکیدهاش به کندی به هم میخورند. چیزی میگوید انگار... نگاهت روی لبهای کبودش خیره میماند. دیگر طاقت نداری. باید کاری کرد. بچهها تشنهاند. از آن باغ گل تنها همین دو شاخه، برایت باقی ماندهاند: «اکبر» و «فرهاد». به سمت قمقمهها میروی. قمقمههای خالی را توی دستانت میگیری. آنها را به «نرگس» میدهی. صدایت این بار بوی خواهش میدهد: «یا علی دلاور! بچهها تشنهان ...» «نرگس» نگاهی به دستان خالیات میاندازد. شانههایش چه سخت تکان میخورند. لبانش میلفرزند و به پهنای چهرهاش اشک میریزد. فریاد میزنی: «مگه نمیشنوی؟ میگم بچهها تشنهان ... باید بریم ... یالا» به سمت «فرهاد» اشاره میکنی: «نیگاش کن ... اگه آب نخوره میمیره ... میفهمی؟» اما صدحیف که «نرگس» نمیبیند آنچه را که تو میبینی. «نرگس» دستان لرزانت را توی دستهایش میگیرد. حالا تو هم اشک میریزی: «نکنه میترسی؟ میترسی بمیری. آره؟ ...» «نرگس» پیش رویت مینشیند. میخواهد آرامت کند... اما ... «من تنها برم؟ ... خیلی خب ... تنها میرم ...» نزدیک است از روی ویلچر زمین بخوری نرگس مانعت می­شود: «مجتبی، تو رو خدا. جون فاطمه!» «فاطمه» نزدیکت میرسد. صدایش میلرزد. هقهق گریه امانش نمیدهد: «خیلی خب بابا ... قمقمهها رو بده به من ... بیا با هم بریم آب بیاریم ... باشه؟ فقط آروم باش ... خب؟» به چشمهایش خیره میشوی. «مرتضی» است انگار. نگاه کردنش. صدایش. معصومیت سیمایش. حتی گریستنش. همه و همه تو را به یاد مرتضی میاندازد. دلت میخواهد باور کنی که مرتضی دوباره برگشته است اما ... نه چرا که هنوز «والفجر 8» را از یاد نبردهای و آخرین لحظات با مرتضی بودن را. آن شب غریب را خوب به خاطر داری و یادت هست که اروند چه با اشتیاق پیکر زخمی و نیمهجان مرتضی را در مقابل دیدگان حیرتزدهات به آغوش کشید و ... دلت میشکند. دلت هوای روضه «مادرت» را میکند. دوست داری یک دل سیر گریه کنی. ای کاش مرتضی اینجا بود. این برادر کوچکتر همیشه کاری میکند که با تمام وجود به داشتنش افتخار کنی. شب آخر فاطمیه ... صدای ضجه مرتضی فضای تکیه را دگرگون میکند: «بلند بگو یا زهرا». همه بچهها به گریه میافتند. ببین با چه سوزی نام مادرتان را صدا میزنند. سوز صدایش عجیب به دلت مینشیند. همه گردان، دیگر این نوحهخوان کمسن و سال و پرجنب و جوش را میشناسند. یادش به خیر آن شب ... اما امشب شب دیگری است. «والفجر 8»، تنهایی و نخلستان، غرش بیامان «اروند» و تو که فرازهایی از «عاشورا» را با شور و حال عجیبی زمزمه میکنی و اشک میریزی و حالا اینکه در سکوت غریب نخلستان، آرامآرام قدم به خلوتت میگذارد، کسی جز مرتضی نیست. پیش رویت مینشیند. برای اولین بار دلخوری از دستش. نباید میآمد، نباید خودش هم میداند. حتی یک لحظه هم نگاهش را از چشمانت نمیگیرد. آنقدر منتظر میماند تا سرانجام نگاهش میکنی. دلت به یکباره فرو

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 18صفحه 5