میگذارم برای بعد که با خواهرم دوتایی بخوانیم.
***
با عجله وارد خانه میشوم تا طبق قرار، ناهار را سریع
بخوریم و راه بیفتیم. امّا... نگاه دلسوزانۀ مادر و بیتفاوتیِ
نگاه خواهر کوچکم، از چیز دیگری خبر میدهد. راستی
پس پدر کجاست؟ ای وای... همه چیز خراب شد. معلوم
میشود که برای پدر گرفتاری پیش آمده و سفر بیسفر!
***
تمام پنجشنبه و جمعه را عصبانیام! نه با کسی حرفی
میزنم و نه دست و دلم به کاری میرود. به ناز و نوازشهای
مادرم هم اعتنایی نمیکنم. حتّی جواب عذرخواهیهای
پدر را هم نمیدهم. این خواهر کوچکم هی خودش را
لوس میکند که بیا مجلّه بخوانیم. محلّش نمیگذارم.
***
صبح شنبه است، عید قربان. دلم لک زده که در شادی
خانواده شریک باشم. امّا قهری که کردهام، نمیگذارد.
مجری برنامه کودک تلویزیون دارد میگوید: «حضرت
ابراهیم (ع) به خاطر خدا حاضر شد از حسّ شیرین پدری
بگذرد و فرزند دلبندش را قربانی کند...»
این حرف را زیاد شنیدهام، امّا به آن فکر نکردهام. حالا
که با همه قهرم، کلّی وقت دارم که به آن فکر کنم. آخ
که فکرکردن چقدر خوب است! چون همین الان جرقّهای
به ذهنم میزند: دو روز است که قهر کزدهام، قهر ماندن
اگر چه سخت است، ولی غرورش شیرین است. من
این غرور را دوست دارم، اما میدانم که درست نیست.
پس در یک لحظه دل به دریا میزنم و با صدای
بلند میخندم. پدر، مادر و خواهر کوچکم خوشحال
میشوند. میدوم کنار خواهرم و ماچش میکنم و
میگویم: پس مجلّۀ دوست کجاست؟ بیا داستان
مصورّش را با هم بخوانیم!
خواهرم ذوق میکند. من هم ذوق میکنم که
توانستهام اخلاق بدم را به خاطر خدا قربانی کنم.
امروز و فردا و پس فردا خیلی خوشحالم! چرا؟ برای این
که:
1. امروز پنج شنبه است، روز آمدن «دوست».
2. فردا جمعه است، روز تعطیل!
3. شنبه عید است، عید قربان. یک روز شاد تعطیل!
با این سه روز، کلی کار میشود کرد. امّا خانواده ما
تصمیم گرفته است بعد از مدتها به مسافرت برود.
مسافرت ما خیلی کوتاه است؛ ولی مطمئنّم خوش
میگذرد!
***
با خوشحالی از مدرسه میزنم بیرون و از دکّۀ کنار
خیابان، شماره جدید دوست را میخرم. بعد سوار سرویس
میشوم و بعد بلافاصله شروع به خواندن مجله میکنم.
میخواهم اوّل داستان مصوّر را ببینم، ولی دلم نمیآید.
آشتی کردن
سخت است!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 4