گذاشت زمین و نی نی عروسک را از دم دستم برداشت و
برد عقبتر و دستش را تکان داد و گفت: «محمد مهدی،
پسر گُلم، بیا عروسک رو بگیر.»
دوباره مجبور بودم که زور بزنم و برم جلو.
خیلی کار سختی بود. مثل وقتی که من و
محمد حسین دو، سه روز شکممان کار نمیکرد،
بعد هی باید زور میزدیم.
دوباره دستم را گذاشتم زمین و پاهایم را جمع کردم
توی شکمم و زور زدم و رفتم جلو. مامانی گفت: «آفرین،
بیا.»
باز رفتم تا رسیدم به نینی عروسک. تا خواستم آن
را بگیرم، مامانی آن را برداشت و برد عقب. من زدم زیر
گریه. من کلی زحمت کشیده بودم تا بروم جلو. مامانی
گفت: «خیلی خب، بیا بگیر.»
بعد نینی عروسک را داد به من و رفت. مامانی قلابیِ
محمدحسین را آورد و گذاشت رو به روی او. بعد دستش
را گذاشت کف پای محمد حسین و گفت: «تو چون
تُپلتری، یک کم برات سخت تره، من کمکت میکنم
که بری.»
محمد حسین هم زور زد، آن قدر زور زد که صورتش
یک رنگ دیگر شد و فقط یک ذره رفت جلو.
مامانی همان طور دستش را گذاشته بود کف
پای محمد حسین. او هم ذره ذره رفت تا رسید به
مامانی قلابی. بعد تا خواست آن را بردارد، مامانی
آن را برد عقب.
این خیلی بد است که یک مامانی، نینیاش
را اذیت کند. اگر یک نینی، مامانیاش را
اذیت کند، مامانیاش او را دعوا میکند؛ ولی
وقتی یک مامانی، نینیها را
اذیت میکند،
هیچ کس چیزی نمیگوید.
کاشکی این آدم بزرگها یک روز خودشان نینی
بشوند تا بفهمند که نباید ما را اذیت کنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 7