این خواست پروردگار است که به دست تو به سویش
روانه شوم.»
ابراهیم فرزند را در آغوش گرفت. شانههای
پسر را بوسید و گریست. اسماعیل اشک داغ پدر
را پاک کرد و گفت: «این برای من سعادتی بزرگ
است. در اجرای فرمان خدا تاخیر مکن.»
شانههای ابراهیم در میان دستهای جوان
پسر میلرزید و باد زوزه میکشید.
***
سحرگاه ابراهیم و اسماعیل به راه افتادند؛
با کارد و طنابی در دست. تا جایی که میتوانستند
از دهکده دور شدند. در میان تپهها، کنار بوتهای
بلند، اسماعیل بر زمین زانو زد. طناب را به دست
پدر داد و گفت: «دستهایم را همچون قربانیان ببند.
پشت سر من بایست تا به چشمانم نگاه نکنی، مبادا
که پشیمان شوی و از فرمان پروردگار سربپیچی.»
ابراهیم سکوت کرده بود. به اسماعیل جوانش
نگاه کرد؛ به تنها فرزندش. اسماعیل پشت به پدر
نشسته بود. ابراهیم نام خدا را بر زبان آورد و کارد
را بر گلوی فرزندش کشید. اما کارد نبرید. یک بار
دیگر؛ باز هم بیفایده بود. اشک از چشمانش سرازیر
میشد و در میان انبوه ریشهای سفیدش مینشست.
یک بار دیگر؛ کارد نبرید. باز هم کارد نبرید. در همین لحظه
صدایی به گوش رسید: «ای ابراهیم! تو از امتحان
سرافراز برآمدهای. ما قربانی تو را پذیرفتیم. اینک
به جای اسماعیل هدیۀ ما را قربانی کن!»
ابراهیم حیرت زده به اطراف نگاه کرد.
ناگهان پشت بوتۀ بلند قوچی را دید که
ایستاده و بر او نگاه میکرد. ابراهیم سجدۀ
شکر کرد و دستهای اسماعیل را گشود. پدر
و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. ابراهیم به فرمان خدا
قوچ را قربانی کرد و این سنتّی ماندگار برای تمام مسلمانان شد تا در عید قربان و مخصوصاً
در مراسم حج، گوسفند، شتر، گاو یا هر چه در توان دارند، قربانی کنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 31