داستان های یک قل، دوقل
طاهره ابید
کاش آدم بزرگ ها
نی نی شوند!
تکه آن را کردم توی دهنم. یک جور بدی بود، مزۀ بدی
داشت. تف کردم. مامانی یک چند وقتی بود که به ما غذای
آدم بزرگها را میداد، نه همۀ غذاهایشان را؛ فقط یکی
میداد که اسمش سوپ بود، آن قدر خوشمزه بود؛ اصلاً
مثل موهای این نینی عروسک نبود.
محمد حسین نینی عروسک را برداشت و مثل جغجغه
تکان داد. یکدفعه نینی عروسک از دستش افتاد آن دورتر.
دیگر دست محمد حسین به او نمیرسید. دست من هم
نمیرسید. همهاش تقصیر این محمد حسین بود. من
میخواستم با او بازی کنم. دستم را کشیدم به طرف
یک چیزی بود که خوشگل بود، خیلی خوب بود،
یک نینی بود، از ما خیلی نینیتر بود؛ اصلاً نینی نبود،
شیر مامانی هم نمیخورد. شیر مامانی قلابی هم نمیخورد.
دست و پایش هم تکان نمیخورد. فقط بلد بود بخوابد و
بیدار شود. پوشک هم نداشت. آن قدر خوشگل بود که
کلی مو داشت. مامانی میگفت که اسمش عروسک است.
مامانی نینی عروسک را آورده بود تا با او بازی کنیم.
اولش این محمد حسین که حسود بود، موهایش را کشید؛
ولی او گریه نکرد. بعد محمد حسین موهایش را کرد توی
دهنش. من هم میخواستم مزۀ موهایش را بفهمم. یک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 5