مجله کودک 22 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 22 صفحه 24

اسب متعلق به چه کسی است، کار سختی است؛ بنابراین کره اسب به عنوان پاداش به کسی داده می­شود که چهار معمای مرا حل کند و جواب آنها را بدهد. سریعترین، چاق­ترین، نرم­ترین و باارزش­ترین چیز در دنیا چیست؟ به شما دستور می­دهم که هفتۀ دیگر با جواب معماها به قصر بیایید.» دیمیتری از همان لحظه شروع به فکرکردن درباره جواب معماها کرد و این که از چه کسی در این باره باید کمک بگیرد در راه به یاد زن همسایه­شان افتاد که بسیار باهوش بود. پیش او رفت و معماهایش را گفت و منتظر جواب شد. او گفت: «سریعترین چیز در دنیا اسب همسر من است. چاق­ترین چیز، گاو ماست که بزرگترین حیوانی است که تاکنون دیده اید! نرم­ترین چیز لحافی است که با پر قو درست می­کنم و باارزش­ترین چیز دنیا نوۀ سه ماهۀ من است که بچه­ای بسیار زیبا است و او را با همه طلاهای روی زمین عوض نمی­کنم.» دیمیتری دربارۀ درستی جوابهای زن همسایه شک داشت؛ اما مجبور بود جوابی برای معماهای حاکم ببرد، چون در غیر این صورت تنبیه می­شد. از طرفی ایوان، صاحب مادیان، مردی بود که همسرش را از دست داده بود و در کلبه­ای کوچک و فقیرانه با دختر کوچولو هفت ساله­اش زندگی می­کرد. دختر او دختری با فکر و باهوش بود. او وقتی ماجرا را از زبان پدرش شنید، مدتی سکوت کرد و درباره معماها به فکر فرو رفت. سپس محکم و قاطع گفت: «به حاکم بگو که سریعترین چیز،در دنیا باد سرد شمالی در زمستان است. چاقترین چیز، خاک موجود در مزارع ماست که محصولاتش به انسان و حیوان، زندگی و حیات می­دهد. نرم­ترین چیز نوازش کردن کودک است و باارزش ترین چیز صداقت و درستکاری است.» روز ملاقات با حاکم فرا رسید و دو برادر پیش حاکم رفتند. حاکم بسیار کنجکاو بود تا جواب معماها را از زبان آن دو بشنود. او بعد از شنیدن جوابهای احمقانۀ دیمیتری خنده­ای کرد و او را به خاطر این جوابها سرزنش کرد، اما وقتی نوبت ایوان شد و او جوابها را گفت، حاکم قیافۀ متفکرانه­ای به خود گرفت و از جوابهای عاقلانۀ برادر فقیر شگفت­زده شد، بخصوص از جواب روزی روزگاری در چمنزارهای پهناور روسیه، روستای کوچکی قرار داشت که تقریباً همۀ ساکنان آن پرورش دهندۀ اسب بودند. ماه اکتبر بود. هر ساله در چنین ماهی، بازار بزرگی برای فروش حیوانات در شهر برپا می­شد. دو برادر، یکی ثروتمند و دیگری فقیر، روانۀ بازار شدند. برادر ثروتمند یک اسب نر خرید و برادر فقیر یک مادیان جوان. غروب، در کنار یک کلبۀ خالی توقف کردند و افسار اسبهایشان را بیرون از کلبه بستند و مقداری کاه جلو آنها ریختند. سپس داخل کلبه رفتند و خوابیدند. وقتی صبح از کلبه خارج شدند و بجای دو اسب سه اسب دیدند، بسیار شگفت­زده شدند. شب قبل مادیان یک کره اسب به دنیا آورده بود. کره اسب خیلی زود با تلاش بسیار قدرت ایستادن روی پاهای نحیف و لاغرش را پیدا کرد و بعد از خوردن شیر مادرش توانست چند قدمی بردارد. اسب نر با شیهه­ای سرشار از شادی و خوشحالی به کره اسب سلام و تبریک گفت و کره اسب برای اولین بار در کنار اسب نر ایستاد. دیمیتری، برادر ثروتمند با دیدن کره اسب فریاد زد: «این کره اسب مال من است! این کره اسب متعلق به اسب من است.» ایوان، برادر فقیرتر شروع کرد به خندیدن وگفت: «چه کسی شنیده که یک اسب نر،کره اسبی به دنیا بیاورد؟ مادیان من آن را به دنیا آورده است.» دیمیتری گفت: «نه این واقعیت ندارد. او در کنار اسب من ایستاده است، بنابراین مال اسب من و در نتیجه متعلق به من است.» دو برادر با یکدیگر دعوا کردند و بالاخره تصمیم گرفتند که به شهر بروند و مشکلشان را به قاضی بگویند. آنها در حال جر و بحث بودند که به میدان شهر، جایی که دادگاه در آنجا قرار داشت، رسیدند؛ اما آنها نمی­دانستند که امروز روز ویژه­ای بود. هر سال تنها در چنین روزی حاکم خودش به وضع و اجرای قوانین می­پرداخت و مشکلات مردم را حل می­کرد. دو برادر به حضور حاکم رسیدند و مشکلشان را گفتند. البته حاکم به خوبی می­دانست که صاحب اصلی کره اسب کیست، ولی از آنجایی که خیلی علاقه­مند به طرح معما و حل آنها بود، برای سرگرم کردن مشاوران خود،گفت: «قضاوت دربارۀ این که کره

مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 24