اسب متعلق به چه کسی است، کار سختی است؛ بنابراین
کره اسب به عنوان پاداش به کسی داده میشود که چهار معمای
مرا حل کند و جواب آنها را بدهد. سریعترین، چاقترین، نرمترین
و باارزشترین چیز در دنیا چیست؟ به شما دستور میدهم که
هفتۀ دیگر با جواب معماها به قصر بیایید.»
دیمیتری از همان لحظه شروع به فکرکردن درباره جواب
معماها کرد و این که از چه کسی در این باره باید کمک بگیرد در
راه به یاد زن همسایهشان افتاد که بسیار باهوش بود. پیش او
رفت و معماهایش را گفت و منتظر جواب شد. او گفت:
«سریعترین چیز در دنیا اسب همسر من است. چاقترین چیز،
گاو ماست که بزرگترین حیوانی است که تاکنون دیده اید!
نرمترین چیز لحافی است که با پر قو درست میکنم و باارزشترین
چیز دنیا نوۀ سه ماهۀ من است که بچهای بسیار زیبا است و
او را با همه طلاهای روی زمین عوض نمیکنم.»
دیمیتری دربارۀ درستی جوابهای زن همسایه شک داشت؛
اما مجبور بود جوابی برای معماهای حاکم ببرد، چون
در غیر این صورت تنبیه میشد.
از طرفی ایوان، صاحب مادیان، مردی بود که همسرش را
از دست داده بود و در کلبهای کوچک و فقیرانه با دختر کوچولو
هفت سالهاش زندگی میکرد. دختر او دختری با فکر و باهوش
بود. او وقتی ماجرا را از زبان پدرش شنید، مدتی سکوت کرد
و درباره معماها به فکر فرو رفت. سپس محکم و قاطع گفت:
«به حاکم بگو که سریعترین چیز،در دنیا باد سرد شمالی در
زمستان است. چاقترین چیز، خاک موجود در مزارع ماست که
محصولاتش به انسان و حیوان، زندگی و حیات میدهد. نرمترین
چیز نوازش کردن کودک است و باارزش ترین چیز صداقت و
درستکاری است.»
روز ملاقات با حاکم فرا رسید و دو برادر پیش حاکم رفتند.
حاکم بسیار کنجکاو بود تا جواب معماها را از زبان آن دو بشنود.
او بعد از شنیدن جوابهای احمقانۀ دیمیتری خندهای کرد و او
را به خاطر این جوابها سرزنش کرد، اما وقتی نوبت ایوان شد
و او جوابها را گفت، حاکم قیافۀ متفکرانهای به خود گرفت و از
جوابهای عاقلانۀ برادر فقیر شگفتزده شد، بخصوص از جواب
روزی روزگاری در چمنزارهای پهناور روسیه، روستای
کوچکی قرار داشت که تقریباً همۀ ساکنان آن پرورش دهندۀ
اسب بودند. ماه اکتبر بود. هر ساله در چنین ماهی، بازار بزرگی
برای فروش حیوانات در شهر برپا میشد. دو برادر، یکی ثروتمند
و دیگری فقیر، روانۀ بازار شدند. برادر ثروتمند یک اسب نر
خرید و برادر فقیر یک مادیان جوان. غروب، در کنار یک کلبۀ
خالی توقف کردند و افسار اسبهایشان را بیرون از کلبه بستند
و مقداری کاه جلو آنها ریختند. سپس داخل کلبه رفتند و
خوابیدند.
وقتی صبح از کلبه خارج شدند و بجای دو اسب سه اسب
دیدند، بسیار شگفتزده شدند. شب قبل مادیان یک کره اسب
به دنیا آورده بود. کره اسب خیلی زود با تلاش بسیار قدرت
ایستادن روی پاهای نحیف و لاغرش را پیدا کرد و بعد از خوردن
شیر مادرش توانست چند قدمی بردارد. اسب نر با شیههای
سرشار از شادی و خوشحالی به کره اسب سلام و تبریک گفت
و کره اسب برای اولین بار در کنار اسب نر ایستاد. دیمیتری، برادر
ثروتمند با دیدن کره اسب فریاد زد: «این کره اسب مال من
است! این کره اسب متعلق به اسب من است.» ایوان، برادر
فقیرتر شروع کرد به خندیدن وگفت: «چه کسی شنیده که یک
اسب نر،کره اسبی به دنیا بیاورد؟ مادیان من آن را به دنیا آورده
است.» دیمیتری گفت: «نه این واقعیت ندارد. او در کنار اسب
من ایستاده است، بنابراین مال اسب من و در نتیجه متعلق به
من است.»
دو برادر با یکدیگر دعوا کردند و بالاخره تصمیم گرفتند که
به شهر بروند و مشکلشان را به قاضی بگویند. آنها در حال
جر و بحث بودند که به میدان شهر، جایی که دادگاه در آنجا
قرار داشت، رسیدند؛ اما آنها نمیدانستند که امروز روز ویژهای
بود. هر سال تنها در چنین روزی حاکم خودش به وضع و اجرای
قوانین میپرداخت و مشکلات مردم را حل میکرد. دو برادر
به حضور حاکم رسیدند و مشکلشان را گفتند. البته حاکم به
خوبی میدانست که صاحب اصلی کره اسب کیست، ولی از
آنجایی که خیلی علاقهمند به طرح معما و حل آنها بود، برای
سرگرم کردن مشاوران خود،گفت: «قضاوت دربارۀ این که کره
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 24