ماه و ماهی ها
فاطمه سالاروند
همین موقع بقیۀ بچه ماهیها هم شروع کردند
به حرف زدن، هر کدام چیزی میگفت. ماهی سفید،
دم ظریفش را تکانی داد و گفت: «هر دو شما اشتباه
میکنید. این نه یک گنج است و نه یک نان
خوشمزه. فقط یک آینه است برای من تا پولکهای
زیبایم را در آن تماشا کنم!»
ماهی سیاه خالدار که از بقیه کوچکتر و
شیطانتر بود، گفت: «... فکر میکنم که اسباببازی
باشد. وای که چقدر بازی با آن کیف دارد. بیایید با
هم بازی کنیم...»
و همین که خواست به آن چیز عجیب نزدیک
شود، ماهی خاکستری جلویش را گرفت و گفت:
«بهتر است که به آن نزدیک نشویم، از کجا
معلوم که یک تله نباشد؟ حتماً یک تله است.
باید مراقب باشیم تا گرفتار نشویم. هیچ کس
نباید به آن نزدیک شود.»
با این حرف بچه ماهیها خود را جمع و جور
کردند و عقبتر رفتند. ناگهان صدایی به گوش
رسید: «نه بچهها، لازم نیست از آن بترسید!»
بچه ماهیها با تعجب به طرف صدا برگشتند.
ماهی پیری که روی جلبکی نشسته بود، به
حرفهای آنها گوش میداد. ماهی پیر
خندید و گفت: «شما بچه ماهیهای
زرنگ و باهوشی هستید. خیلی خوب است
که قبل از انجام هر کاری درباره آن خوب فکر
کنید. شاید این چیز عجیب شبیه یک گنج، یک
نان، آینه، اسباب بازی یا حتی تله باشد؛ اما
شب شده بود، اما بچه ماهیها هنوز
مشغول بازی بودند. توی آب میچرخیدند
و با سر و صدا همدیگر را دنبال میکردند. با صدای
ماهی نقرهای همه دست از بازی کشیدند و ساکت
شدند. ماهی نقرهای دوباره با صدای بلند گفت:
«گنج...گنج!»
بچه ماهیها با تعجب به هم نگاه کردند و
پرسیدند: «گنج؟»
و شناکنان به طرف ماهی نقرهای رفتند.
ماهی نقرهای فریاد زد: «جلوتر نیایید.
هیچ کس نباید به گنج من دست
بزند. خودم پیدایش کردم!»
ماهی نقرهای این را گفت و
دور سکۀ بزرگی که روی آب شناور
بود، چرخی زد. او مراقب بود تا کسی
به آن نزدیک نشود. بچه ماهیها با
دهان باز و چشمهای گرد به ماهی
نقرهای و گنجش نگاه میکردند.
یکی از ماهیها گفت: «ولی
این که گنج نیست...»
ماهی قرمز تپلی در حالی که
آب دهانش را قورت میداد، گفت:
«این یک نان برشته و خوشمزه است،
آخ که چقدر دلم میخواهد آن را بخورم...»
و خواست که یک گاز گنده به آن بزند که ماهی
نقرهای جلویش را گرفت و گفت: «نه، این کار را
نکن!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 10