نینیها نمیتونن از وقتی تو شکم مامانیشون هستن،
راه برن؟»
گفتم: «برای این که شکم مامانی خیلی کوچکه، جا
نداره، شکم باباییها بزرگتره.»
محمد حسین گفت: «خب چرا وقتی از توی شکم
مامانی میان بیرون، باز هم راه نمیرن؟»
گفتم: «برای این که کفشِ اندازه پای نینیها نیست.»
محمدحسین گفت: «نه خیر، تو هیچی بلد نیستی،
اگر نینیها تا اومدن بیرون، راه برن، میرن تو کمد، تو
کیف باباییشون، زیر تخت و آن وقت گم میشوند.»
تا محمد حسین حرف میزد، من یک ذره رفتم جلو.
دستم را فشار دادم روی زمین و پاهایم را توی شکمم جمع
کردم و بعد هل دادم عقب. پاچۀ شلوارم رفته بود بالا.
یک چیزی روی فرش بود که مثل صورت بابایی
خار خاری بود و هی پاهایم را اذیت میکرد. ولی آن
نی نی عروسک خیلی خوشگل بود. من یک کم دیگر
رفتم جلو. دیگر داشت دستم به او میرسید که یکدفعه
مامانی آمد تو و مثل نی نی ها جیغ کشید و گفت:
«وای خدا... الهی فدات بشوم، پسرم داره سینهخیز میره،
بچهام میخواد راه بره.»
من و محمد حسین نگاه کردیم، ببینیم بچۀ مامانی
که راه میرفت، کجاست، هیچ کس نبود. تا خواستم
عروسک را بردارم، یکدفعه این مامانی مرا بغل کرد،
آن قدر محکم، آن قدر محکم ماچم کرد که من زدم
زیر گریه. مامانی گفت: «دردت اومد؟»
ببخشید.»
بعد مرا انداخت توی هوا و گرفت
و دوباره انداخت بالا. من جیغ
زدم، کلی ترسیدم. انگار این
مامانی اصلاً مرا دوست نداشت. اگر
یک وقت یادش میرفت که مرا بگیرد
چی؟
وقتی جیغ زدم، مامانی مرا دمرو
نینی عروسک؛ ولی دستم به او نرسید. او هم که بلد نبود
راه برود. کاشکی ما نینیها میتوانستیم مثل آدم بزرگها
راه برویم. من هی دستم را روی زمین فشار دادم تا بلند
شوم؛ ولی یکدفعه دستم کج شد و با صورت خوردم زمین.
آنقدر دردم آمد که میخواستم گریه کنم؛ ولی گریه نکردم،
چون آن وقت این محمد حسین زودتر از من میرفت و
آن را بر می داشت.
باز دستم را روی زمین فشار دادم که خود را بکشم
جلو، ولی نمیشد. محمد حسن هم میخواست برود: ولی
نمیتوانست. محمد حسین گفت: «محمد مهدی چرا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 6