مجله کودک 22 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 22 صفحه 6

نی­نی­ها نمی­تونن از وقتی تو شکم مامانی­شون هستن، راه برن؟» گفتم: «برای این که شکم مامانی خیلی کوچکه، جا نداره، شکم بابایی­ها بزرگتره.» محمد حسین گفت: «خب چرا وقتی از توی شکم مامانی میان بیرون، باز هم راه نمی­رن؟» گفتم: «برای این که کفشِ اندازه پای نی­نی­ها نیست.» محمدحسین گفت: «نه خیر، تو هیچی بلد نیستی، اگر نی­نی­ها تا اومدن بیرون، راه برن، می­رن تو کمد، تو کیف بابایی­شون، زیر تخت و آن وقت گم می­شوند.» تا محمد حسین حرف می­زد، من یک ذره رفتم جلو. دستم را فشار دادم روی زمین و پاهایم را توی شکمم جمع کردم و بعد هل دادم عقب. پاچۀ شلوارم رفته بود بالا. یک چیزی روی فرش بود که مثل صورت بابایی خار خاری بود و هی پاهایم را اذیت می­کرد. ولی آن نی نی عروسک خیلی خوشگل بود. من یک کم دیگر رفتم جلو. دیگر داشت دستم به او می­رسید که یکدفعه مامانی آمد تو و مثل نی نی ها جیغ کشید و گفت: «وای خدا... الهی فدات بشوم، پسرم داره سینه­خیز می­ره، بچه­ام می­خواد راه بره.» من و محمد حسین نگاه کردیم، ببینیم بچۀ مامانی که راه می­رفت، کجاست، هیچ کس نبود. تا خواستم عروسک را بردارم، یکدفعه این مامانی مرا بغل کرد، آن قدر محکم، آن قدر محکم ماچم کرد که من زدم زیر گریه. مامانی گفت: «دردت اومد؟» ببخشید.» بعد مرا انداخت توی هوا و گرفت و دوباره انداخت بالا. من جیغ زدم، کلی ترسیدم. انگار این مامانی اصلاً مرا دوست نداشت. اگر یک وقت یادش می­رفت که مرا بگیرد چی؟ وقتی جیغ زدم، مامانی مرا دمرو نی­نی عروسک؛ ولی دستم به او نرسید. او هم که بلد نبود راه برود. کاشکی ما نی­نی­ها می­توانستیم مثل آدم بزرگها راه برویم. من هی دستم را روی زمین فشار دادم تا بلند شوم؛ ولی یکدفعه دستم کج شد و با صورت خوردم زمین. آن­قدر دردم آمد که می­خواستم گریه کنم؛ ولی گریه نکردم، چون آن وقت این محمد حسین زودتر از من می­رفت و آن را بر می داشت. باز دستم را روی زمین فشار دادم که خود را بکشم جلو، ولی نمی­شد. محمد حسن هم می­خواست برود: ولی نمی­توانست. محمد حسین گفت: «محمد مهدی چرا

مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 6