سخت ترین
امتحان
باد در میان موهای بلند و سپید ابراهیم میپیچید و بیپروا آن را
آشفته میکرد؛ اما غوغایی که در دل ابراهیم بود، سراسر
وجودش را آشفته کرده بود. اسماعیل از دور، پدر را
میدید که غمگین است. از همان لحظه که
پدر پریشان از خواب برخاست و به سوی
بیابان رفت، اسماعیل لحظهای از او غافل
نشد. بارها او را در حال نیایش و سکوت
دیده بود؛ اما این بار سنگینی غمی را
میدید که شانههای پدر را خمیده کرده
بود. اسماعیل هجده ساله بود. جوانی زیبا،
دانا و مهربان. آهسته به سوی تپهای رفت
که ابراهیم ساعتها بود روی آن نشسته بود.
وقتی نزدیک پدر رسید، دستش را بر شانه
لرزان او گذاشت. ابراهیم بی آن که روی
برگرداند، دست پسر را گرفت و بوسید؛
چشمانش را بست و گفت: «میدانی که خواب
پیامبران رویا و خیال نیست.»
اسماعیل پاسخ داد: «میدانم پدر.»
ابراهیم لحظهای سکوت کرد. اسماعیل
داغی اشک پدر را بر دست خود احساس
کرد. ابراهیم گفت: «در خواب فرمان یافتم
که تو را، عزیزترینم را در پیشگاه خدا قربانی
کنم. چگونه از فرمان پروردگار سر بپیچم؛
یا چطور از تو دل بکنم؟».
اسماعیل کنار پدر نشست. دست پیر و لرزان او را به دست گرفت و گفت: «میگویی فرمان خدا، پس تردید مکن.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 22صفحه 30