هنگامی که به بند 4 زندان قصر منتقل شدم، با یکی از بچه های زندانی
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 91 که نهاوندی بود آشنا شدم. وی معلم بود. به من گفت : حاجی بیا به شکرانه انتقال به اینجا فردا روزه بگیریم. غذای شبمان را نگه داشتیم. نیمه شب که بلند شدیم که آن غذا را بخوریم، سرمای عجیبی بود. وقتی سحری را خوردیم، پای بخاری ایستادیم تا اذان صبح شود و نماز بخوانیم. یک وقت دریچهِ پشت سالن باز شد و رئیس زندانبان ها دید ما پای بخاری ایستاده ایم. مأموری صدا کرد و گفت : اینها را بیاور . ما را بردند زیر هشت. گفت : چرا بیدارید؟ گفتیم: بلند شدیم روزه بگیریم. سحری خوردیم و منتظر اذان بودیم. غافل از اینکه قانون اینجا این است که کسی حق ندارد نیمه شب از رختخواب بلند شود و وقتی خاموشی می دهند باید تا صبح بخوابد.
سیلی های متوالی به ما می زد و فحش می داد. می گفت : باید کلاغ پر بروید. با آن پاهای زخمی ما را لخت کرد و پشت در بند نگه داشت تا هنگامی که آفتاب زد. بعد لباس ما را داد و گفت: بروید. یادتان باشد که دیگر حق ندارید وقت خاموشی از داخل رختخواب بیرون بیایید.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 92