مجله نوجوان 38 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 38 صفحه 4

داستان نیم نخودک سمیرا یحیائی روزی روزگاری زن و مرد نجاری با هم زندگی می کردند ، این دو سالهای سال با هم خوش و خرم بودند ، غیر از این که خدا به آنها بچه ای نداده بود؛ یک روز وقتی مرد به سرکارش رفته بود و پیرزن داشت کنار ایوون نخود و لوبیا پاک می کرد سرش را رو به آسمان گرفت و همیطور که اشکهاش می چکید روی نخود لوبیاها گفت : خدایا اگر یه بچه داشتم تو سالهای پیری و کوری عصای دستم می شد. به باباش کمک می کرد ... فقط از تو یه بچه می خوام چه دختر و چه پسر چه کاکل زری ، چه کچل ؛ اینها رو گفت و اشکهاشو پاک کرد و آهی کشید. تا خواست نخود لوبیاها رو تو آب بریزد یه چیزی از لبه سینی اش پرید بیرون و گفت : سلام مادرجون ، پیرزن این ور و اون ور را نگاه کرد گفت : بسم الله! علیک السلام اما تو کجایی؟ کی هستی؟ اونم گفت : چه چیزا مگر تو همین الان از خدا بچه نخواستی ، منم نیم نخودک ، پسر کوچولوی تو. پیرزن سرش رو برگردوند دید بعله! لب پله یه نخود ناز کوچولو با چشم و ابروی سیاه دستش رو زده سر کمرش و نگاه می کنه ، پیرزن گفت : پس تو نیم نخودک پسر منی. خدا قدمت رو به خانه ما مبارک کنه. خودت رو هم به ما ببخشه پس حالا زود بیا کمک کن این غذا رو درست کنیم الان باید غذای پدرت رو هم ببری؛ نیم نخودک گفت باشه مادر پس تو چشماتو ببند و گفت : اَجی مَجی لاترجی و سر یه چشم به هم زدن یه قابلمه دیزی برای مادرش درست کرد. پرید و یه بشکن زد و ظرف غذای پدرش رو هم آماده کردوگفت : مادرجون تا شما غذات رو بخوری من غذای بابام رو می برم در مغازه؛ رفت و رفت تا رسید به اونجا وگفت : سلام بابا من نیم نخودک پسر توام غذات رو آوردم. مرد هم خوشحال شد و گفت : خدایا شکرت آین آخر عمری یه پسر به ما دادی. نیم نخودک گفت : حالا هرکاری داری بگو تا زودی برات انجام بدم که بیکاری رو تاب نمی آرم. پیرمردکه دیگه با اومدن این پسر غصه ای نداشت ، اتفاقا یک کار خیلی مهم داشت که خواست دست پسرش بسپاره که در ضمن امتحانی هم از زرنگی و قابلیت پسرش کرده باشه! خلاصه شروع کرد به درد دل و گفت : پسرم نیم نخودکم سه ماه پیش سربازهای پادشاه اومدند اینجا و نیم قاز پول به زور از من گرفتن و رفتن هرچی التماس کردم از پسشون برنیومدم ، حالا از تو می خوام بری به پایتخت و هرجور شده اون نیم قاز پولم رو از پادشاه پس بگیری. نخودی سریع دست باباش را بوسید و رفت از مادرش خداحافظی کرد و بار سفر بست تا به پایتخت بره و دستور پدر رو اجرا کنه؛ توی راه پاش به سنگ خورد و افتاد توی چاله پُر از گل و لباسهایش کثیف شد. همینطور که به راهش ادامه داد به دختری رسید که لب رودخونه لباسهاشو می شست. پرید جلوش و گفت : دخترجون لباسهای من گلی شده ، لباسهامو می شوری؟دختر بهش خندید و گفت: اُ بچه اون نوکری که داشتی ، سیاه بود ، من نبودم پس رختهاتو نمی شورم و زد زیر خنده ، نخودی هم ناراحت شد و گفت الان حالیت می کنم پرید روی سنگی وسط رودخونه و گفت : اَکشم دَکشم تموم رودخانه رو تو دلم می کشی دهنش رو باز کرد و همه آبهای رودخونه را بلعید و باز راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یه روباه پیر. روباه گفت : کجا می ری نیم نخودک ، اونم تمام قصه پدرش رو برای روباه تعریف کرد ، اونم گفت نخودی می شه من را هم با خودت ببری تا قصر پادشاه را ببینم؟ گفت : باشه اما شرط داره گفت :چه شرطی؟ نخودی گفت : اول باید دندونها تو بکشی بعد تو یه چشم به هم زدن من می خورمت و تو می ری توی دلم. هروقت رسیدیم من بهت می گم بیا بیرون! روباه هم قبول کرد. توی راه رسید به پلنگ دَرنده ، پلنگ گفت : نیم نخودک کجا می ری اونم باز قصّه رو برای پلنگ هم تعریف کرد ، اون هم خواست باهاش به پایتخت بره و خدم و حشم پادشاه رو ببینه. نیم نخودک هم قبول کرد و گفت : اما شرط داره. باید دندونها تو بکشی! سبیلهاتو قیچی کنی! اونوقت تو یه چشم به هم زدن من تو رو قورت می دم و تو می ری تو دل من می مونی تا وقتی رسیدیم من بهت می گم بیا بیرون ، اونم قبول کرد؛ رفتند و رفتند تا به قصر پادشاه رسیدند. دم در نیم نخودک به نگهبانان گفت : در رو باز کن که می خواهم پادشاه رو ببینم و نیم قاز بابام رو که به زور ازش گرفتین بگیریم. پادشاه که از بالای قصر اون رو دید دستور داد بندازنش جلوی مرغ و خروسها تا بخورنش. نیم نخودک هم رفت بالای یه پله ایستاد و گفت : روباه بپر بیرون ، روباه هم پرید بیرون و مرغ وخروسها و سگها رو خورد. وقتی خبر به پادشاه رسید ، خشمگین شد و گفت : می دونم چه بلایی سرش بیارم. زود یه کوه بزرگ از هیزم درست کنید وسط حیاط قصر و آتیش روشن کنید و این نیم وجبی رو بیندازید تو آتیش. نیم نخودک هم تا فهمید جریان چیه پرید و داد زد : رودخونه ، بیا بیرون! و دهنش رو باز کرد و آبهای نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 38صفحه 4