مجله نوجوان 38 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 38 صفحه 6

داستان دنباله دار خسرو آقایاری پهلوان ابوالقاسم همایونی ابوالقاسم یک سره ناله می کرد. تنش مثل کوره داغ بود و مادر هرچند دقیقه یک بار حوله را توی لگن آب خیس می کرد و آن را می چلاند و روی سر پسرش می گذاشت. چندبار هم او را پاشویه کرده بود؛ اما اصلا تب پایین نیامده بود. مرتب عطش می کرد و آب می خواست و هروقت که با ناله میگفت : "آب" مادر پیاله کاسنی1 را برمی داشت و قاشق ، قاشق آب کاسنی را توی گلوی او می ریخت. مادر همینطور زیر لب دعا می خواند و به معصومین متوسل می شد. چشم از پسرش برنمی داشت. چنددقیقه ای آرام گرفته بود و خوابش برده بود؛ اما از شدت تب ، توی خواب تشنج می کرد. عضلات صورتش می پرید ، لبهایش تکان می خورد. مادر همینطور که دسته بادبزن را روی زمین گذاشته بود ، دستهایش را روی سر دیگر بادبزن تکیه داد ، چانه اش را روی دست هایش گذاشت. چیزی به اذان صبح نمانده بود ، از شدت خستگی کنار رختخواب ابوالقاسم روی زمین ولو شد و خوابش برد. نسیم ملایمی که از پنجره ها به داخل اتاق می وزید ، خنکای هوای سحرگاهی را با خود داشت. هوا آرام ، آرام روشن می شد و روشنایی صب بر سیاهی شب غلبه می کرد. صدای موذنی که از گلدسته های حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اذان می گفت در آسمان پخش می شد و همراه با باد به همه جا می رسید. با نوازش نسیم سحری بیدار شد. با پشت دست عرق سردی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک کرد. به زحمت خودش را جابجا کرد و در رختخواب نشست. زانوهایش را در بغل گرفته بود و آرام ، آرام گریه می کرد. همانطور که هق ، هق گریه اش بلند شده بود ، آهسته می گفت : "یا امیرالمومنین ، خیلی از شما ممنونم آقاجون. از اینکه توی این حال از من عیادت کردید و از بیماری نجاتم دادید از شما ممنونم. آقا به شما قول میدم از راه جوانمردی و پهلوانی پا بیرون نذارم..." همینطور آرام ، آرام نجواکنان گریه می کرد. یک بار که صدای گریه اش بلند شد ، حاج خانم سراسیمه از خواب پرید و وقتی که پسرش را در آن حال دید ، دستپاچه گفت : "وای خدا مرگم بده! ابوالقاسم چی شده ، حالت خوب نیست؟ آب میخوای برات بیارم ، میخوای پاشورت کنم؟ یا امام هشتم به دادم برس ، بچه م را از تو میخوام." حاج خانم همینطور داد می زد و هیچ گوش به حرفهای ابوالقاسم بدهکار نبود. بالاخره ابوالقاسم مادرش را در بغل گرفت و گفت : "مادر ، مادرجون خواهش می کنم ، یه کم ساکت شو. من هیچ باکم نیست. خوب شدم ، خوب خوب. فقط یه خورده ضعف دارم. آقام امیرالمومنین منو شفا دادند." مادر که تازه متوجه حرفهای ابوالقاسم شده بود ، مرتب قربون صدقه پسرش می رفت و خدا را شکر می کرد. می خواست همه اهل خانه را بیدار کنند اما ابوالقاسم او را ساکت کرد و گفت : "ننه جون ، تو را به خدا بذار بخوابن. بیخود اذیتشون نکن. من که حالم خوبه ، صبح هرچی را که باید بفهمن می فهمن. کمک کن زیر بغل منو بگیر بلند شم ، میخوام وضو بگیرم." مادر زیر بغلش را گرفته بود و آرام آرام به طرف حیاط می رفتند. خیلی ضعیف شده بود. قدرت اینکه روی پاهایش بایستد را نداشت. با کمک مادر به حیاط آمد ، لب حوض نشست و آرام وضو گرفت. سپیدی فجر کاملا سیاهی آسمان را شکافته بود و روشنایی مثل ستونی از نور به همه جا پخش می شد. به اتاق برگشت سجاده اش را پهن کرد و رو به قبله ایستاد . دست هایش را بیخ گوشش برد و بلند گفت : "الله اکبر!" صبح روز بعد در خانه مهدی خان همایونی غوغایی برپا بود. اهالی محل و دوستان و آشنایان که ماجرای شفا گرفتن ابوالقاسم را شنیده بودند ، دسته ، دسته به دیدار او می آمدند و هر بار ابوالقاسم مجبور بود که رویای خود را از اول برای میهمانان تعریف کند. حالا دیگر همه مردم محله خبردار شده بودند که ابوالقاسم همایونی از حضرت امیرالمومنین علی شفا گرفته و حضرت او را به نام پهلوان خوانده و کمربسته حضرت علی شده است. حال ابوالقاسم روز به روز بهتر می شد. دیگر از بیماری گذشته اثری در او نبود. آهسته ، آهسته شادابی و قدرت جسمانی از دست رفته خود را بازمی یافت. یک سال بود که از ماجرای بیماری ابوالقاسم می گذشت. دوباره گروه آنها نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 38صفحه 6