مجله نوجوان 38 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 38 صفحه 9

سرباز با خنده گفت : همین؟! پس این اتاق مخصوص من است. بگویید تمیزش کنند. میهمان دار و خدمتکارها سعی کردند او را منصرف سازند. اما او نپذیرفت. آخر شب به همه شب به خیر گفت و به تنهایی وارد اتاق شد. کیفش را گوشه ای گذاشت و روی صندلی نشست و منتظر اتفاقاتی شد که قرار بود بیفتد. درست یک دقیقه بعد ، یک توده سیاهرنگ و پشمالو در حالیکه گرد شده بود و می چرخید ، از توی دودکش بیرون آمد و وسط اتاق ایستاد و سرباز یک هیولای کوچک سیاه با چشمان قرمز رنگ را در مقابل خود دید. سپس دو هیولای دیگر هم به همین ترتیب از دودکش بیرون آمدند. هرکدام از آنها از دیگری زشتتر بود. سرباز گفت: خوش آمدید. حال شما چطور است؟ ممنونم که مرا از تنهایی درآوردید. و بعد در حالیکه به سه صندلی اشاره می کرد گفت : بنشینید اینجا را مثل خانه خودتان بدانید. هیولاها چند لحظه مکث کردند و بعد یکباره به طرف او یورش بردند. سرباز همانطور که آنها را از خود دور می کرد گفت : این چه طرز میهمانی رفتن است؟ حالا که نمی توانید بهتر از این رفتار کنید باید تشریف ببرید توی کیف من. و آنها را به زور توی کیف انداخت و گفت : امیدوارم جایتان خوب باشد. اگر هم نیست ، تقصیر خودتان است. حالا می خواهم بپرسم که توی این اتاق چه می کنید؟ چند لحظه ای سکوت برقرار شد. سپس یکی از هیولاها گفت : ما نگهبانیم. دومی گفت : از گنج مراقبت می کنیم. سومی گفت : و هرکسی که بخواهد آن را بدزدد ، می کشیم. سرباز گفت : "ممنون" سپس لباسهایش را درآورد و خوابید. صبح روز بعد میهمان دار و مستخدم از پله ها بالا آمدند تا ببینند چه بلایی سر سرباز شریف آمده. اول در زدند و بعد از جای کلید توی اتاق را نگاه کردند ولی چون سرباز خواب بود جوابی ندارد و آنها به این نتیجه رسیدند که او هم مرده است. یکی گفت : جوان رعنا و ثروتمندی بود.دیگری گفت: مثل شاهزاده ها رفتار می کرد. این سر و صداها سرانجام سرباز را بیدار کرد و او ناراحت از اینکه بیدارش کرده اند فریاد زد : این سر و صداها برای چیست؟ میهمان دار و خدمتکارها با خوشحالی فریاد زدند ، او زنده است! سرباز گفت : زنده و گرسنه. صبحانه ام را آماده کنید. همه برای آماده کردن صبحانه به تکاپو افتادند و زمانی نگذشت که صبحانه آماده شد. سرباز از اتاق بیرون آمد و در را قفل کرد و زمانیکه صبحانه اش تمام شد به میهمان دار گفت : سه مرد قوی هیکل برای من پیدا کن. می خواهم کیفم را تمیز کنند. از بس در جاده ها راه رفته ام ، کیفم شدیدا خاک آلوده شده. میهمان دار بلافاصله سه مرد قوی را خبر کرد. آنها کیف را که به نظر خالی می رسید ولی فوق العاده سنگین بود برداشتند و با چوب به جانش افتادند تا کاملا خاکش را بگیرند ، ولی موضوع تعجب انگیز این بود که با هر ضربه ای که می زدند ، صدای داد و فریاد عجیبی به گوششان می رسید. سرباز گفت : به این صداها توجه نکنید ، محکم تر بزنید. آنها به کارشان ادامه دادند تا اینکه سرباز گفت : فکر می کنم کافی است. حالا محتویات کیف را توی دریا خالی کنید. زمانیکه در کیف را باز کردند تا آن را توی دریا خالی کنند ، گَرد سیاه رنگی از کیف بیرون ریخت و این تمام چیزی بود که از هیولاها باقی مانده بود. سرباز به میهمان دار گفت : می خواهم دیوار اتاقی را که دیشب در آن خوابیدم ، خراب کنید. میهمان دار به خدمتکارها دستور داد دیوار را خراب کنند. وقتیکه دیوار فروریخت یک کوزه پر از طلا نمایان شد. میهمان دار که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند گفت : سرباز بزرگ! تو هم مشکل ما را حل کردی و هم ما را به ثروت رساندی. نیمی از طلاها برای توست. سرباز گفت : من به این طلاها احتیاج ندارم. همه اش برای شما. سپس از میهمان سرا بیرون آمد و با سعادت و سلامت به سفرش ادامه داد. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 38صفحه 9