مجله نوجوان 38 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 38 صفحه 34

آسمانی ها مهدی آذریزدی پدر هشت دختر اعراب صحرا وقتی به مدینه می آمدند می دانستند که هرگاه در هیچ جا از ایشان نگهداری نشود ، در خانه امام حسن علیه السلام به روی همه باز است. امام حسن قسمت اعظم اموال خاص را در راه دستگیری از محتاجان و اطعام غریبان و دلجویی از نیازمندان به مصرف می رسانید. یک روز مرد عربی که بسیار زشت رو و بدسیما بود به خانه امام حسن وارد شد و چون گرسنه بود بر سر سفره نشست و شروع کرد به خوردن تا سیر شد و دست از خوردن کشید. امام حسن از اینگونه مهمانهای ناخوانده و ناشناس همیشه داشت و از اینکه دلی از عزا در می آوردند خوشحال می شد. وقتی نگاه مرد به روی حضرت افتاد ، با لبخندی از او پرسید : "از کجا می آیی! تنها هستی؟!" عرب گفت : "برای کاری از صحرا آمده ام و در این شهر تنها هستم؛ اما زنی دارم که هشت دختر پشت سر هم برایم آورده؛ فرقی هم که با هم داریم این است که آنها همه از من پرخورترند و من از همه آنها خوشگلترم."حضرت با شنیدن این حرف تبسم کرد و بر حال او رحمت آورد. پول لایقی به او بخشید و گفت : "این هم برای زن و هشت دخترت." نرمی و بردباری می دانیم که معاویه با تبلیغات فراوان مردم شام را نسبت به امیرالمومنین علی علیه السلام و فرزندانش بی خبر و بدگمان نگاه می داشت و بسیاری از مردم بدگویی های او را باور می کردند و از روی جهالت ، فرزندان پیغمبر را دشمن می داشتند. یک روز پیرمردی که از شام به مدینه رسیده بود ، حضرت امام حسن (علیه السلام) را در راه دید و به آن حضرت خیره خیره نگاه کرد و حرفهای ناپسند زد. حضرت امام حسن (علیه السلام) مَرکَب خود را نگاه داشت و ساکت ماند تاحرفهای آن شامی تمام شد. آن وقت به او فرمود : "ای شیخ اگر مسلمانی به تو سلام می کنم؛ ولی گویا غریبی و ما را نمی شناسی؛ اگر از این بدزبانیها عذر بخواهی تو را می بخشم؛ اگر طالب راهنمایی باشی ، تو را با حقیقت آشنا می کنم؛ اگر حاجتی و مشکلی داری کمکت می کنم؛ اگر دربدر و رانده شده ای تو را پناه می دهم؛ اگر نیازمند باشی ، تا بتوانم در اصلاح کارت می کوشم؛ اگر غریب و آواره ای می توانی به خانه ما بیایی و تا هر وقت در این شهری مهمان باشی؛ اما رفیق! ندانسته و نسنجیده به مردم تهمت زدن از مسلمانی نیست." آن مرد که تصور می کرد خود آن حضرت یا اطرافیانش بر او حمله می کنند و او را می آزارند ، در برابر این برخورد نرم و مهربان لحظه ای متحیرماند و بعد به گریه افتاد و گفت : "ای پسر پیغمبر تا حالا من از شما بیزار بودم و اشتباه می کردم ولی اکنون دانستم که شما بهتر از آنید که به من گفته بودند. گواهی می دهم که پیشوای مسلمانان باید مانند شما باشد. توبه کردم و دانستم که آنچه دشمنانت به ما گفته اند دروغ گفته اند." بعد به خانه حضرت امام محسن آمد و تا وقتی که در مدینه بود آنجا ماند و با ولایت اهل بیت از مدینه رفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 38صفحه 34