مجله نوجوان 38 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 38 صفحه 7

شکل گرفته بود. ابوالقاسم ، صادق ، عبدالحسین ، جعفر سیاه ، و عباس دور هم جمع شده بودند و با جدیت و پشتکار ورزش می کردند. عباس حالا دیگر برای خودش مرشد سرشناسی شده بود. ابوالقاسم در این مدت آنچنان درکشتی و ورزش پیشرفت کرده بود که همه پهلوانان و بزرگان کشتی قم را شکست داده بود؛ دیگر همه شهر قم ابوالقاسم همایونی پسر مهدی خان همایونی را می شناختند. همه انتظار می کشیدند که او به زودی صاحب مقام پهلوانی پایتخت شود. پهلوانان قم او را به مقام پهلوانی و استادی برگزیده بودند؛ اما بین و او صادق رقابتی پنهانی وجود داشت. چند بار صادق به میانداری ابوالقاسم اعتراض کرده بود و گفته بود : "چرا همیشه باید ابوالقاسم میاندار باشد. من هم چیزی از او کم ندارم." ابوالقاسم شنیده بود که صادق چند بار پشت سر او گفته : "ابوالقاسم از کشتی گرفتن با من می ترسه. اگه با من کشتی بگیره بهش نشان می دهم که کشتی یعنی چه!" اما با این حال ابوالقاسم به خاطر علاقه ای که به صادق داشت ، همه اینها را نشنیده می گرفت ، تا اینکه آن شب در زورخانه محله باز هم صادق به میانداری ابوالقاسم اعتراض کرد و گفت : "تا تکلیف کشتی ما معلوم نشه ، تکلیف میانداری هم معلوم نیست. باید با هم کشتی بگیریم." بعد هم رو به جمع کرد و گفت : "اگه ابوالقاسم منو در کشتی شکست بده ، اُنوقت میتونه میاندار باشه." ابوالقاسم باز هم می خواست با تعارف و شوخی از زیر بار کشتی گرفتن با صادق شانه خالی کند ولی دیگر چنین چیزی امکان نداشت. بالاخره مجبور شدند که با هم کشتی بگیرند. هرچند که صادق اندام ریزه ای داشت؛ اما بسیار آماده و قوی بود و در به کار گرفتن فنون کشتی مهارت بخصوصی داشت. در شهر قم به جز ابوالقاسم کسی نمی توانست با او مقابله کند ، برای همین هم بود که پهلوانی و میانداری را حق خود می دانست. تازه کشتی دو پهلوان شروع شده بود که ابوالقاسم به راحتی صادق را سر دست بلند کرد و بعد صورت او را بوسید و بالای گود گذاشت. اما صادق این کشتی را قبول نداشت و گفت : "نخیر آقاجون کشتی باید مردانه باشه ، باید فن رد و بدل بشه. این که کشتی نبود." ابوالقاسم که دیگر از دست بهانه جوییهای صادق خسته شده بود ، با او سرشاخ شد. هنوز چند دقیقه ای از شروع کشتی نگذشته بود که به سرعت از صادق دست تو کشید و او را خاک کرد و پاهای خود را در سگک قرار داد. صادق با شدت به بدن خود پیچ و تاب می داد و سعی می کرد از دست ابوالقاسم فرار کند اما ابوالقاسم او را محکم در بغل گرفته بود و اجازه هیچ حرکتی را به او نمی داد. تلاش صادق بی فایده بود. او در دستهای قدرتمند ابوالقاسم ناتوان شده بود ، دیگر هیچ عکس العملی نمی توانست نشان بدهد. دقایقی بود که به همین صورت مانده بودند که ناگهان ابوالقاسم فریاد زد : "مرشد بشمار" و شروع کرد به شنای پیچ رفتن. ابوالقاسم به چپ و راست می پیچید و مرشد همراه با ضرب با صدای بلند می خواند "یکی و دو تا ، سه تا و چهارتا..." ابوالقاسم با تمام قدرت خود را روی تخته شنا می کوفت و می پیچید و صادق زیر تنه سنگین او زیر فشار زیادی قرار داشت. احساس می کرد که همه بدنش دارد خُرد می شود. سرش گیج می رفت ، حالت تهوع پیدا کرده بود ، دیگر نمی توانست آن همه فشار را تحمل کند ، اما ابوالقاسم بی توجه به او همچنان شنا می رفت ، مرشد با حرارت ضرب می گرفت و می شمرد : "یک سی و سه سی و چهار سی ..." دیگر نمی توانست تحمل کند. از شدت فشار نفسش به شمار افتاده بود. التماس می کرد ، با صدای بلند فریاد می زد و کمک می خواست. با داد و فریاد صادق چند نفر از ورزشکاران با اصرار و خواهش از پهلوان خواستند که صادق را رها کند. بالاخره با پادرمیانی بزرگترها ابوالقاسم صادق را رها کرد. ادامه دارد... 1- برگ گیاهی تلخ که ارزش دارویی دارد. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 38صفحه 7