داستان
داستان ملل - دانمارک
کیف جادو شده
بازنویسی : ماری هاچ
ترجمه : محسن رخش خورشید
روزی روزگاری در بین لشگریان پادشاه سربازی بود که به شجاعت و دلیری شهرت داشت و در جنگهای زیادی شرکت کرده بود. یک روز او تصمیم گرفت از ارتش بیرون بیاید و برای خودش زندگی کند. وقتی قرار شد دستمزد سالها خدمت او را بدهند ، متوجه شدند به خاطر جنگهای زیاد ، در خزانه پادشاه فقط سه سکه طلا باقی مانده است.
سرباز گفت : اشکالی ندارد ، همان افتخاراتی که کسب کرده ام برایم کافی است.
پادشاه گفت : این افتخارات ستودنی است. ولی هرگز شکم تو را سیر نمی کند. من به جای سکه ، ظرفهای سلطنتی را که از طلای ناب است ، به تو می دهم.
سرباز فریاد زد : آنوقت جلال و شکوه سلطنتی را از دست می دهید. هرگز اجازه نمی دم این اتفاق بیفتد. همان سه سکه برای من کافی است.
پادشاه در نهایت پذیرفت و همانطور که سه سکه طلا را کف دست او می گذاشت گفت : امیدوارم این سکه ها برایت خوش شانسی بیاورد.
سرباز تشکر کرد و سوت زنان به راه افتاد. زیاد از قصر دور نشده بود که با پیرزنی خمیده و مفلوک برخورد کرد.پیرزن گفت: فقیرم ، به من کمک کنید.
سرباز گفت : من که توی این دنیای بزرگ به غیر از سه سکه چیزی ندارم و واقعا هیچ فرقی بین دو سکه و سه سکه نیست.
بعد یکی از سکه ها را از کیفش بیرون آورد و به پیرزن داد ، سپس به راه افتاد و قدم زنان به راهش ادامه داد و مسافت زیادی نرفته بود که با پیرزن فقیر و خمیده دیگری روبرو شد. پیرزن گفت : من پیرم و شما جوان ، به من کمک کنید.
سرباز گفت : من دو سکه دارم و اگر این دو سکه ، یک سکه شد ، هیچ اتفاقی نمی افتد. دست در کیفش کرد و یکی از سکه ها را به پیرزن داد. بعد به راهش ادامه داد وکمی جلوتر با پیرزن خمیده دیگری مواجه شد. پیرزن گفت : به من فقیر کمک کنید.
سرباز گفت : من یک سکه دارم و فکر نمی کنم اگر آن را نداشته باشم اتفاقی بیفتد آخرین سکه را هم به این پیرزن داد و تصمیم داشت به راه بیفتد که ناگهان در برابر چشمانش ، پیرزن خمیده به فرشته ای بلندقامت و زیبا تبدیل شد.
فرشته گفت : تو مرد خوش قلب و نیکوکاری هستی. من سه بار در مسیرت قرار گرفتم و امتحانت کردم. تو سزاوار یک جایزه بزرگ هستی. سه آرزویت را برآورده می کنم.
سرباز هرچه فکر کرد ، هیچ آرزویی به ذهنش نرسید. او صاحب دو پای قوی و دو بازوی نیرومند بود و فقط به همینها احتیاج داشت. سرانجام گفت : آرزو می کنم عمرم طولانی باشد و سلامت زندگی کنم.
فرشته گفت : آرزوی خوبی است. دو تای دیگر می ماند.
سرباز یک کیف داشت که در تمام جنگها همراهش بود. در این مدت به این کیف علاقه زیادی پیدا کرده بود. گفت : آرزو می کنم کیفم هرگز پاره نشود. سومین آرزویم هم این است که هرچیزی که خواستم برود توی کیفم و هرچیزی که خواستم از آن بیرون بیاید.
فرشته گفت : آرزوهای خیلی خوبی بود. امیدوارم موفق باشی.
سپس ناپدید شد. سرباز با شادمانی به راه افتاد.
حوالی شب ، در حالیکه به شدت گرسنه بود به یک مهمان سرای مجلل رسید. وارد شد و سر بهترین میز نشست و بهترین غذا را سفارش داد.
اما میهماندار گفت : سرباز محترم ، دستور می دهم غذای خوبی برایت تهیه کنند. ولی شما باید در آشپزخانه غذا بخورید.
سرباز گفت : من همیشه سر میزهای مجلل نشسته ام و در نور شمعهایی که در شمعدانهای نقره قرار داشتند غذا خورده ام و ترجیح می دهم همین جا غذا بخورم. لطفا دو بطری از بهترین نوشیدنیها و چند جوجه کباب برایم بیاورید. پولش اصلا مهم نیست.
میهمان دار ، با شنیدن این حرفهای جسورانه ، لحن صحبتش را تغییر داد ، چون از شیوه حرف زدن سرباز برمی آمد که شاهزاده ای در لباس مبدل باشد. مودبانه گفت : بله آقا ، هرطور میل شماست. سپس دستور داد بهترین بشقابها و شمعدانها را برای سرباز مهیا کنند. زمانیکه همه چیز آماده شد ، سرباز از شدت گرسنگی به غذا حمله کرد ولی کمی بعد به یاد آورد که در بین اشراف و نجبا رسم است که کمی از غذا را در ظرف باقی بگذارند. بنابراین کمی از غذایش را در بشقاب باقی گذاشت. سپس آرزو کرد ، کیفش پر از سکه طلا شود. دو سکه برداشت و به میهمان دار داد. میهمان دار چنان تعظیم کرد که تقریبا پیشانی اش به زمین خورد.
سرباز گفت : لطفا برایم اتاقی مهیا کنید که شب را در آن بگذرانم.
میهمان دار با غصه گفت که تمام اتاقها پر است و فقط یک اتاق باقی مانده که نمی توان از آن استفاده کرد. سرباز پرسید : چرا؟
میهمان دار پاسخ داد : چون هیچکس زنده از آن اتاق بیرون نمی آید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 38صفحه 8