مجله نوجوان 50 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 50 صفحه 7

همه ما که اشکان را می شناختیم، همه ما که با او در تبادل احساس بودیم، از صمیم قلب دوستش داشتیم. چون روح سرشاری داشت و شاد و سرزنده بود و همین سرزنده بودنش موجب شده که هنوز هم مرگ زود هنگامش را باور نکرده ایم. او به ابدیت پیوست و ما را در تظاهر و دنیای رنگارنگ تنها گذاشت. اشکان عزیز، جای خایت آزارمان می دهد. تا روزی که به تو بپیوندیم به یادت خواهیم بود. ولی خوب می دانم که نه به حال تو بلکه به حال خودمان است که باید گریه کنیم. محسن رخش خورشید اشکان عزیز! از خداوند برایت آرامشی ابدی را خواستارم. روحت شاد زهرا سادات موسوی محسنی نمی دانم چرا! فقط می دانم که زندگانی دیگران را ندیده ایم اما مرگشان را می بینیم. اشکان رفت و افسوس می خورم که کاش می توانستم دوباره خنده هایش را ببینم. به راستی که چه تلخ است این سیب! علیرضا سلطانی اشکان قمیشی عزیز! اکنون خانه تو بی نهایت آسمان است و مامنت آغوش خوب خداست. خدایی که خود می فرماید: اگر انسان بداند تا چه اندازه مشتاق اویم، هر آینه از شوق جان خواهد سپرد! اطمینان داریم که وجود نازنین تو را به عاشقانه ترین، خالصانه ترین و پاک ترین نقطه هستی سپرده ایم و اکنون اگر بغض می کنیم تنها برای روزهایی است که دلتنگت خواهیم شد! مریم شکرانی زنگ انشاء موضوع انشا: اشکان سه تا نغته .... یعنی من نمی دانم موزوع انشای من چی هستش، چونکه یکی بودش که من همیشه سرایش را با کاوه اوزی می گرفتم و حالا دیگه نیستش که سرایش را با کاوره اوزی بگیرم. برای همین انشا خیلی مهم نیست. چون یک اطفاغ مهمی افتاده که همه پچ پچ می کنند و همه سیاه پوشیدن و همه درباره مرگ حرف می زنن. مسل اینکه دلشان نمی خاد از خدا بپرسند که چرا اینجوری است ولی من که بچه ام دوست دارم از خدا بپرسم چرا اینجوری است و چرا به جای چیزهای غشنگ، خدا به آدمها یک آلمه دلتنگی جایزه می دهد؟ دلارام کارخیران کویر... ... حوصله خوابیدن در مینی بوس را نداشت، با خودش فکر کرد: بهتر است بروم زیر سقف آسمان." بی نهایت ستاره در آسمان بود. اگر همیشه شب بود همه آنها را می شمرد. همه همراهانش درخواب بودند. آنها برای دیدن همین ستاره ها آمده بودند ولی خستگی راه نفسشان را بریده بود، توی دلش خوشحال بود که ستاره ها فقط برای دیدن او چشمک می زنند! صبح شد ... با همراهان حرکت کرد. آنها جای خاصی از کویر را برای دیدن می پسندیند. دستهایش می سوخت. یکی گفت عقرب تو را گزیده. دلش گرفت باورش نمی شد عقربها هم چشمک زدن ستاره ها را دوست دارند. چند روز بعد خوب شدو عقربها را فراموش کرد، اما هنوز دلش پیش ستاره ها بود. باید می رفت. دلش طاقت نمی آورد. عاقب یک روز قلبش خاموش شد. شنبه بود. کویر را باید شنبه ها تجربه کرد. ستاره ها شنبه ها را خیلی دوست دراند. "او" الان یک ستاره شده. نگاه کردن به آسمان را باید فراموش نکرد. هر کسی که می رود در کنار ستاره ها می نشیند و به ما چشمک می زند. حمید قاسم زادگان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 50صفحه 7