
یا دوست
قصه های امام
نانوایی
پیر مرد آهسته داخل کوچه شد. آفتاب عصر، لباس کهنه و کمرنگ خود را از روی خانه های کوچک و گلی قم بر می داشت و در پشت کوههای ارغوانی ناپدید می شد. او خدمتکار خانه امام بود و برای خرید نان به نانوایی می رفت.
وقتی به نانوایی رسید، صف تا بیرون نانوایی کشیده شده بود. پیرمرد با دست لاغرش، عرق پیشانی پرچین و چروکش را پاک کرد و توی صف ایستاد. در هیمن لحظه، نگاه نانوا به چهره پیرمرد افتاد. پیرمرد را شناخت. او از پشت دخل، پیرمرد را صدا زد: "بابا! بابا! شما تشریف بیاورید جلو."
پیرمرد جلو رفت. نانوا نانهای پیرمرد را خارج از نوبت به او داد و او راهی خانه امام شد.
پیرمرد هر روز نانوایی می رفت و بدون رعایت نوبت، برای خانه امام نان می خرید. روزی امام او را به اتاق خود صدا کرد. پیرمرد با احترام در مقابل امام نشست و گفت: "بفرمایید آقا!"
اما کتابی را که می خواند، بست و با مهربانی گفت: "بابا! شنیده ام وقتی به نانوایی می روی، تو را جلو می برند و خارج از نوبت به تو نان می دهند. دیگر این کار را نکن. تو هم مانند دیگران توی صف بایست."
پیرمرد سر خود را پایین انداخت و توی قلبش، محبت و احترام بیشتری نسبت به امام احساس کرد. نسیم ملایمی وزید و پرده کوچک پنجره را تکان داد.
ناصر نادری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 50صفحه 10