مجله نوجوان 50 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 50 صفحه 12

داستان پهلوانی خسرو آقایاری پهلوان رضا گرجی دوز و یوسف ترکمن (قسمت چهارم) پهلوان محمد باقر سرش را پایین انداخته بود، مثل این که ترجیح می داد چیزی نگوید. مرشد علیجان مثل این که راه حلی پیدا کرده باشد، گفت: "اینکه دیگه ناراحتی نداره، کی نمی تونه با یوسف ترکمن کشتی بگیره، خب نگیره اما مملکت که بی صاحب نیست. پاشین دسته جمعی بریم دم قصر ظل السلطان، هر چی که باشه اون حاکم این شهره. ناسلامتی خودش رو جانشین و ولیعهد شاه می دونه. می ریم شکایت می کنیم. اونهم حتما جولوی نوکرش رو می گیره!" میرزا اسدالله، پوزخندی زد و با طعنه گفت: "ای بابا! مرشد، تو مثل اینکه اصلا تو این شهر زندگی نمی کنی. کی جرات می کنه به ظل السلطان شکایت کنه، اونهم از دست نوکرش؟! زبون شاکیها رو می بره. تازه شکایت خود اون ظالم رو باید به کی بکنیم. یوسف ترکمن این کارها رو به پشتیبانی اون می کنه. اصلا همین شازده از خدا بی خبر، یوسف گردن کلفت رو می فرسته تا کسبه رو سرکیسه کنه، زهر چشم بگیره و پول زور از شون بگیره. مگه یادت رفته، چند سال پیش یه تاجر بدبختی که همه زندگیش رو نوکرهای حاکم به زور از چنگش در آ ورده بودند، را افتاد رفت تهران، شکایت ظل. شاهزاده و نوکراش رو به شاه کرد. شاه هم برای حاکم اصفهان نامه نوشت که مال این مرد را بهش برگردون. نتیجه چی شد؟ بعد از این که مال این مرد را بهش برگردون. نتیجه چی شد؟ بعد از این که حاکم، نامه شاه رو خواند، میر غضبش رو صدا کرد و گفت: همین حالا جلوی چشمهای خودم، شکم این مرد فضول رو پاره کن تا دیگه کسی جرات این کارها رو پیدا نکنه. شکایت روباه رو که پیش گرگ نمیشه برد." حاج ابراهیم خنده ای کرد و گفت: "این ماجرا رو من خوب به خاطر دارم. میگن ظل السلطان به جلادش گفته بود، مثل این که این آدم خیلی نترسه و جگر داره. می خوام جگرش رو در بیاری تا ببینم چه جوریه!" پهلوان حاج محمدباقر که داشت فکر می کرد، دوباره گفت: "بابا جون! بی خود راه دور و درازترین، بهترین راه همونه که گفتم! باید پهلوانی رو پیدا کنید تا این آدمو جلوی مردم، خوار کنه و زمینش بزنه. یوسف ترکمن پهلوان سیرخانه ظل السلطانه، شکاندن این ناپهلوان، شکاندن خود ظل السلطان هم هست. برین بگریدن، توی زورخانه های این شهر، شهرستانهای دیگه، به روستاها پیغام بدین، جوانها رو ببینین، بالاخره یکی رو پیدا کنین که حریف این آدم بشه." میرزا اسدالله دوباره گفت: "نوالله حاج آقا اگه چنین کسی پیدا هم بشه، از ترس حاکم جرات نمی کنه با یوسف کشتی بگیره. مگه کسی جرات داره با پهلوان سرخانه ظل السلطان، با نوکر مخصوص او طرف بشه؟!" مرشد علیخان رو به پهلوان پیر کرد و گفت: "حاج آقا چاره کار پیش منه! من کسی رو که قدرت کشتی گرفت با این نره غول رو داشته باشه می شناسم." همه با کنجکاوی به هان مرشد چشم دوخته بودند. مرشد دوباره گفت: "آن آدم، پهلوان رضا گرجی دوز کاشانیه. دعوتش کنید، بیاد اینجا و شر این آدم رو از سر همه کم کنه. مطمئنم که اون قبول می کنه و از عهده این کار بر میاد." یکی زا مردها گفت: "اشتباه نمی کنی مرشد؟ پهلوان رضا الان دیگه یه پیرمرده. فکر می کنم بیشتر از شصت سال، سن داشته باشه! پهلوان رضا دیگه کجا قدرت داره با یه همچنین آدمی در بیفته؟" مرشد علیجان سری تکان داد و گفت: "شما چون پهلوانرضا رو نمی شناسین، حق دارین که این جوری فکر کنین. من همین قدر بهتون می گم که اون پهلوان بی نظیریه. همین چند سال پیش بود که یه روز جمعه توی زورخانه قم، پهلوان اکبر دباغ رو با آن قد و قامت و قدرت برای اینکه ادبش کنه، چنان به زمین زد که چند نفر دست و پایش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 50صفحه 12