حکایت
گردآوری: مسعود اختری
فردی در خانه یکی از دوستانش خوابید.
صبح آنروز رفیقش گفت: "دیشب درخواب با صدای بلند خورناس می کشیدی" مهمان گفت: "ابدا چنین چیزی نیست، چون که من یک شب تا صبح بیدار ماندم و دیدم که خورناس نمی کشم.!"
روزی داروغه شهر به فقیری رسید و خواست سر به سر وی بگذارد. به او گفت: "خبر داری حاکم چه قصدی دارد؟"
فقیر جواب داد: "این به من چه ربطی دارد؟"
داروغه گفت: "آخر میخواهد به تو هزار دینار بدهد."
فقیر گفت: "این به تو چه ربطی داره؟"
شخصی از درویش محل نزد قاضی شکایت کرد.
قاضی به درویش گفت: "آیا تا به حال این شخص را دیده ای؟"
درویش پاسخ داد: "خیر" قاضی عصبانی شد و گفت: "تا فردا فرصت داری تصمیم بگیری" روز بعد فرا رسید.
قاضی دوباره پرسید: "تا به حال این شخص را دیده ای؟" درویش گفت: "بلی."
قاضی در دل خوشحال شد که از او اعتراف گرفته.
از او پرسید: "کی و کجا؟" درویش پاسخ داد: "دیروز و نزد شما؟"
لطیفه های کلاسی
معلم: "پسرم می توانی با آجر یک جمله بسازی؟"
شاگرد: "آقا اجازه با آجر ساختمان می سازند نه جمله!"
دبیر: "سعید اگر تو نسبت به دوستان کوچکترت مهربان باشی و هیچوقت به آنها آزار نرسانی می دانی آنها در باره ات چه فکر می کنند."
- "بله آقا می گویند از آنها می ترسم!"
استاد دانشگاه: "بگو ببینم اگر خون (بعاس) را که هیچ شباهتی با خون (علی) ندارد با هم مخلوط کنیم چه می شود؟"
دانشجو: "آقا اجازه می شود خون عباسعلی!"
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 50صفحه 14