مجله نوجوان 50 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 50 صفحه 17

مشتی خاک برای خلقت آدم خداوند جبرئیل را نزد خود فرا خواند و به او فرمان داد تا جهل گز از خاک زمین بیارود. جبرئیل ثناگویان بال گشود و به پرواز در آمد تا بر زمین فرود آید. او به جایی رفت که خاکش رنگارنگ بود و پر خود را در زمین فرو برد تا خاک بردارد. زمین هراسان و خشمگین جبرئیل را پس راند و گفت: "چه ظلمی است که بر من روا می داری؟" جبرئیل پاسخ داد: "رضایت ده از خاک برگیرم." زمین پرسید: "خاک بی ارزش من به چه کار عرش نشینان آید؟" جبرئیل پاسخ داد: "خداوند مخلوقی تازه به نام آدم یا انسان می آفریند و بر زمین می فرستد تا پادشاهی کند." زمین گفت: "من به خای پناه می برم، تو می خواهی مرا پیش دیگر مخلوقات، ناقص و زبون کنی." جبرئیل پیش خداوند بازگشت و گفت: "پروردگارا، زمین به تو پناه برد و من نیز او را واگذاشتم. زمین می گفت این چه ظلمی است که بر او روا می داری؟" خیل فرشتگان صف به صف به نجوا گفتند: "زمین خاک خود را از جبرئیل دریغ کرد/ زمین خاک خود را از سروش غیب دریغ کرد." خداوند میکائیل را فرمود: "تو برو". میکائیل نیز فرمان برد. پر کشید و به سوی زمین رفت. زمین به او نیز همان را گفت که به جبرئیل گفته بود. میکائیل نیز بازپس آمد و گفت: "پروردگارا، زمین خاک نداد. گفت خدای جانشینی می آفریند که بر پشت من گناه کند و رزق و روزی خود را با خون دیگران بیالاید." خدای اسرافیل را فرمان داد. اسرافیل بر صورش دمید. پس رفت و بعد از اندکی باز آمد بی آنکه خاک با خود آورده باشد. زمین هب او گفته بود: می ترسم انسان نافرمانی خدا کند و در آتش عذاب افتد و من طاقت عذاب ندارم. فرشتگان از جسارت زمین و صبر خدای در شگفت شدند. ابلیس نظاره گر همه ماجرا بود. خدای، عزرائیل را فرا خواند و فرمود: "برو سلام خدایت را بر زمین برسان و به وظیفه ات عمل کن." عزرائیل که پر گشود تا به پرواز در آید، فرشتگان با صدای بلند گفتند: "این چه رازی است که خدای، خاک ذلیل را اینچنین عزیز می دارد تا او به عشوه، فرمان خدای را نادیده انگارد؟" ندا آمد: "شما چه می دانید که ما را با این مشتی خاک، از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟ "گفتند: "ما ندانیم، تو بگو ای حضرت استغنا و غنا تا بدانیم و آرام گیریم." ندا آمد: "عشقی است که از ازل مرا در سر بود کاری است که تا ابد مرا در پیش است." خدای به فرشتگان نگفت که آنان که در عشق منکرترند وقتی عاشق شوند از همگان پیشی گیرند. صدای فرشتگان که دهان به دهان می گشت در آسمان می پیچید. "عشقی است که از ازل مرا در سر بود. کاری است که تا ابد مرا در پیش است." و اینچنین عزرائیل که توانسته بود برای آفرینش انسان از زمین خاک بردارد مامور گرفتن جان آدمیان و بازپس دادن این امانت به زمین شد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 50صفحه 17