مجله نوجوان 50 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 50 صفحه 28

قصه های عامیانه بازنویسی: سمیرا یحیایی دیوهفت سر در گذشته های دور، در زمانی که شکار و شکارگری رسم بود، پادشاهی زندگی می کرد که هفت پسر داشت، همسر پادشاه که باردار بود، همان روز که پسران قصد رفتن به شکار را داشتند می خواست بچه اش را بزاید، هفت پسر با هم عهد و پیمان بستند و قول دادند و به مادرشان گفتند: "اگر دختر به دنیا آوردی بگو سر در قصر قیچی آویزان کنند که به داخل قصر برگردیم و با هم زندگی کنیم اما اگر پسر به دنیا آوردی بگو که سر در قصر خنجر آویزان کنند تا سر به بیابان بگذاریم و اینجا را برای همیشه ترک کنیم." همسر شاه دختر زایید اما کنیزی بدخواه و بدجنس به سر در قصر خنجر آویزان کرد که پسران باز نگردند؛ هفت پسر هم با دیدن خنجر راه بیابان را گرفتند و غمگین و دلتنگ رفتند تا به تخته سنگ بزرگی رسیدند که زیر آن رودی روان بود و باغی بزرگ داشت. گذشت و گذشت تا اینکه دختر بزرگ شد، یک شب مادرش تمام قصه را با گریه و زاری برای او تعریف کرد. که هفت برادر داشتی که زمان تولد تو ما را گذاشتند و رفتند و کسی از آنها خبری ندارد. دختر که شجاع و دلیر بود شب را خوابید. صبح زود خروس خوان، بیدار شد و تصمیم گرفت به دنبال برادرانش برود، از دروازه شهر که دور شد به سمت بیابان رفت و پیری را دید. پیر به او گفت: به قصر پدرت برگرد و یک قرص نان و یک گربه با خودت بردار تا گربه تو را به سنگی که برادرانت زیر آن زندگی می کنند راهنمایی کند؛ خلاصه دختر قصه با یک قرص نان و گربه کوچکی به راه افتاد و رفت تا رسید به تخته سنگ بزرگی، گربه از زیر سنگ رفت و ناپدید شد. دختر سر خم کرد و دید باغی بزرگ با یک کاخ وسیع در آن است و مرد جوانی هم زیر ملحفه ای نزدیک سنگ خوابیده است؛ گمان کرد این مرد باید یکی از برادرانش باشد، به داخل کارخ رفت و چون خیلی تشنه و گرسنه بود شروع به پختن غذا کرد، کمی خورد و گوشه ای پنهان شد تا مطمئن شود که آنها برادرانش هستند، شش برادر دیگر خسته و گرسنه از شکار برگشتند، دیدند که غذا روی آتش است و بوی آ ن همه جا پیچیده است، فکر کردند که حتما کار برادر کوچک است و از او تشکر کردند، برادر کوچک هم از همه جا بی خبر ساکت ماند و چیزی نگفت تا خودش از این راز سر در بیاورد. فردا صبح که شش برادر به شکار رفتند برادر کوچکتر خودش را به خواب ید و دید که دختری زیبا با موهای مشکی و پیشانی بلند از کنار کاخ گذشت، پس یواشکی به دنبالش به آشپزخانه رفت و تا دختر خواست آتش روشن کند مچش را گرفت و گفت: "تو کی هستی و در خانه ما چه می کنی؟" دختر هم تمام قصه را گفت و برادر کوچک فهمید که کار کنیز بدجنس بوده است، وقتی شش برادر از شکار برگشتند ماجرا را برای آنها هم گفتند و همه از اینکه بالاخره خواهردار شده اند خوشحال شدند، دختر هم از خاطرات این سالها برایشان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 50صفحه 28