مجله نوجوان 67 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 67 صفحه 4

داستان اسب ، برف ، سرباز . . . حمید قاسم زادگان . . . اینجا هم نشستن برف روی درختها و تخته سنگ های سیاه هیچ صدایی برای سرباز ایجاد نمی کند . صدای خرد شدن برف ، زیر پایش و اسب سفید پیرزن دهاتی حس غریبی را به سراغش آورده است . سرش را بالا می گیرد و اطراف را نگاه می کند . بیشتر گذرگاه را انگار با ملافه ای سفیدرنگ فرش کرده اند . قله هم مثل کلّه قندی بالای سرش ایستاده است . اسب نفس ، نفس زنان از کمرکش باریک بالا می رود ، بخاری که از دهانش خارج می شود مثل ابری کوچک از جلوی صورت سرباز عبور کرده و پشت سرش محو می شود ، او پشت سر اسب پوتین هایش را جای سم های عمیق او می گذرد و مراقب است خوراکیها و جعبۀ بزرگ فشنگها از پشت اسب به پایین میان درّه سقوط نکند . برف همچنان می بارد سرباز کمی می ایستد و گوشۀ کلاهش را بالا می آورد و همراه با نگاه به اطراف گوش هایش را تیز می کند . هیچ چیز مشکوک به نظر نمی آید . اسب ، شیهه ای خفیف می کشد و باز بخار سفید سریع از جلوی صورت سرمازدۀ سرباز عبور کرده و دور می شود . بارش قطع می شود و باد روی برف ها می خزد و صدایی را می آورد . سرباز دست می برد به اسلحه اش . با ز هم باد می جنبد و انبوهی برف از روی تعدادی درخت به پایین روی برف های دیگر سرازیر می شود . اسب فاصله گرفته است ، سرباز به دنبالش سریعتر قدم برمی دارد و جلوتر از او قرار می گیرد . اسب سرش را پایین انداخته و آرام می آید . روی مژه های سفیدش برف نشسته و سنگینی می کند . سرباز دهانه اش را می گیرد و با دست یال های خیسش را نوازش می دهد و برف ها را از روی مژه های او پاک می کند . . . شیب کوه زیادتر می شود . اسب پیرزن با زحمت خودش را بالا می کشد . حالا سرباز اسلحه اش را گذاشته است روی بارها و در رؤیاهای شیرین برف بازی های گذشته فرو رفته است . سنگ کوچکی از زیر برف های جای پای اسب غَلت می خورد . دل سرباز و بدن اسب با هم می لرزند . سرباز دوباره یال های اسب را نوازش می دهد و یاد حرف پیرزن دهاتی می افتد . « تا هر وقت خواستید پیشتون بمونه ، از زمان جنگ تا حالا صد بار بالای درّه رفته ، عمر خودش رو کرده ، وقتی مرد جایی میون برف ها پنهونش کنید تا گرگها پاره پاره اش نکنند . » پیرزن تنها بود و یک پا نداشت ، می گفت بعداز جنگ رفته روی مین . اسب دیگر توان راه رفتن را ندارد و سرباز با فکر چشم به راه بودن سربازان توی پاسگاه محکم به کفلش می زند . حیوان کمی جلو می رود اما باز هم می ایستد ، پیرزن هیچ گاه بیشتر از یک گونی روی او سوار نمی کرد . سرباز می فهمد بار سنگین است ولی او هم مجبور شده . . . به چشمان حیوان خیره می شود و دست می برد و یال هایش را نوازش می کند . فایده ای ندارد کمر اسب بدجوری خم شده ، به چشمان او نگاه می کند و می گوید : « ها ! چیه خجالت می کشی بگی پیر شدی ؟ » اسلحه اش را می اندازد روی شانه اش و روکش روی بارها را بر می دارد ، اسب می جنبد ، دوباره چند پاره سنگ غلط می خورد به طرف پایین ، سرباز دست می برد و یکی از جعبه های مهمّات را به زحمت برمی دارد . اسب باز هم می جنبد و با سم هایش برف های بیشتری را لگدکوب می کند . باد سردی شروع به وزیدن می کند . اسب مثل کسی که طاقتش تمام شده پا می کوبد . جعبه ای که طرف دیگر خورجین است تعادلش را به هم زده است . حیوان شیهه ای بلند سر می دهد و صدایش توی تمام درّه می پیچد . سرباز دستپاچه جعبۀ اولی را رها کرده و به سوی اسب می آید . سنگینی جعبه اسب را به سوی درّه می کشاند . سرباز دستپاچه می شود . حیوان از ترس ، پِهن های داغ روی برف می ریزد . جعبه و خورچین به طرف پایین سرازیر می شوند و اسب را هم با خود می برند . دست های سفید اسب بالا می رود ، سرباز با عجله آن ها را می گیرد . چشمان اسب التماس می کند . سرباز و اسب با هم به طرف پایین سر می خورند درست مثل زمان بچّگی های سرباز .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 67صفحه 4