مجله نوجوان 67 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 67 صفحه 12

داستان پهلوانی خسرو آقایاری قسمت پایانی پهلوان آقامیر کاشانی و شیر ناصرالدین شاه ظلّ السلطان حاکم زورگوی اصفهان برای خوش آمد پدرش ناصرالدّین شاه ، شیر درنده ای را به او هدیه کرده بود . نگهبان هایی که مسئول بردن شیر از اصفهان به پایتخت بودند ، فرصت خوبی پیدا کرده بودند تا به این وسیله مردم را سرکیسه کنند . آن ها در حالی که شیر درنده را قلاده زده بودند و ده ها نفر مرد قوی هیکل از چند طرف زنجیر های او را در دست داشتند ، شهر به شهر می گرداندند و به این بهانه برای تأمین غذای شیر پادشاه از مردم گاو و گوسفند و پول می گرفتند و اگر کسی از دادن هدیه به آن ها خودداری می کرد با زور هست و نیستش را از دستش در می آوردند . حکایت شیر پادشاه شهر به شهر همه جا پیچیده بود و مردم خداخدا می کردند که گذر نگهبان ها و شیر پادشاه به شهر آن ها نیفتد . چند روزی بود که شیربان های شاه شیر وحشی را برای تماشای مردم و سر کیسه کردن آن ها به شهر کاشان آورده بودند . هر روز چند گوسفند غذای شیر شاه بود که به زور از مردم فقیر می گرفتند . مخارج شیربانها هم به عهدۀ مردم بود . کسی هم جرآت نمی کرد که به نگهبان های دربار شاه چیزی بگوید . در شهر کاشان خیلی به آن ها خوش گذشته بود ، برای همین هم روز های بیشتری را در کاشان ماندند . دیگر مردم بیچاره به جان آمده بودند ، امّا اگر کسی جرأت اعتراض به خدمتکاران شاه را پیدا می کرد ، زندگی اش به خطر می افتاد . همه می دانستند که در گیر شدن با نگهبان های شاه ، یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ . آن روز صبح شیربانها که شیر را از شهر کاشان عبور می دادند ، در حاشیه شهر به گلّه گوسفندی برخورد کردند که پسر بچّه خردسالی چوپان آن بود . شیربانها با دیدن گلّه گوسفند مثل گرگ های درنده داخل گله افتادند و سهم خود و شیر را از گلۀ گوسفند جدا کردند . پسر بچّه گریه زاری می کرد و می گفت گوسفندها مال مردم است و او فقط چوپان گله است ، امّا نگهبان ها با خشونت سر او داد زدند و گفتند : « اگر کسی حرفی زد بگو گوسفندها را شیر شاه خورده . » عدّه ای از مردم ایستاده بودند و تماشا می کردند ، امّا کسی جرآت حرف زدن و اعتراض نداشت . پهلوان آقامیر سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد که سر و صدای نگهبان ها و پسر بچّه توجه اش را جلب کرد . به جمعیّت نزدیک شد . پسر بچّه با دیدن پهلوان به طرف او دوید و با گریه و زاری گفت : « پهلوان به دادم برس . آخه تو یه چیزی به این زورگوها بگو . این گوسفندها مال مردمه . من جواب صاحبهاشون رو چی بدم ؟ »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 67صفحه 12