مجله نوجوان 67 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 67 صفحه 5

بازی سرسره روی تنها تپّۀ کوچکشان . همان احساس غریب سرباز را بیدار می کند ، کمی به خودش حرکت می دهد ، کمرش بدجوری می سوزد ، دست هایش حس ندارند . صورتش خراش بزرگی برداشته است . صدای شُرشُر ملایم عبور آب از زیر برف ها و نفس زدن های آَشنایی گوشش را نوازش می دهد . اسلحه را از کمرش به زحمت جدا می کند ، کمی دورتر جسمی سفید میان سفیدی های برف تکان می خورد . لبخندی زده و آرام به سویش می رود ، دست می کشد روی یال های سردش . حیوان بخار غلیظی از سوراخ دماغش بیرون می دهد . لذّتی مثل نوازش های دست پیرزن به سراغش می آید . سرباز با تردید تن سفید او را با دقت نگاه می اندازد . جای هیچ نوع قرمزی دیده نمی شود ، با زحمت طناب بارها را باز می کند . اسب تکانی خورده و از جایش بلند می شود . تخته های جعبه فشنگها در گوشه و کنار افتاده اند ولی اثری از فشنگها دیده نمی شود . اسب نفس عمیقی می کشد و با سم هایش می کوبد روی برف ها ، سرباز بالای کوه را نگاه می کند و چشم هایش را می بندد و با تمام نیرو فریاد می زند : « آهای کمک ، کمک . » صدایش برمی گردد و میان سفیدی ها گم می شود ، دوباره فریاد می زند و دست می گذارد روی ماشۀ سرد اسلحه ، گلوله شلیک نمی شود تنها صدایش است که باز می گردد . با تعجب اسلحه را نگاه می کند و دست می برد به گلنگدن امّا از سرما قدرت عقب کشیدن آن را ندارد ، نا امید می نشیند روی برف ها . . . اسب به طرفش می آید ، سرباز در حالی که از سرما می لرزد با چشمان اشک آلود خیره می شود به چشمان شفاف او . . . و لحظه ای بعد طنین فریاد سرباز و شیهۀ اسب سکوت برف ها را به هم زده و سراسر درّه را پر می کند . صداها همراه با نعره هایی شبیه به زلزله باز می گردد . سرباز با تعجب اسب را که گوش هایش را تیز کرده نگاه می کند و به اسب می گوید : « صدای عجیبیه ؟ » اسب حالتی دیگر پیدا می کند ، چند گلولۀ ریز برف از جلوی پاهای آن ها سریع می گذرد و بعد گلوله های بزرگتری می آید ، سرباز بیشتر می لرزد هجوم سفیدی را می بیند ، فریاد می زند : « یا خدا . . . بهمن ! » باز هم برف ، نم نم شروع به باریدن می کند . این بار احساس عجیبی در تن اسب به وجود می آید ، گوش هایش را نمی تواند تکان دهد اما تمام نیرویش را جمع کرده و بلند می شود و انبوه برف ها را از روی تن خود می تکاند . سرش را پایین می گیرد و بخار گرمی را روی صورت سرباز پخش می کند . او آرام چشمانش را باز می کند . یاد هجوم برف و اسب سفید پیرزن که محافظش بوده می افتد . به اسب لبخند سردی می زند . اسب سم هایش را روی برف ها می کشد و در کنار سرباز می نشیند . سرباز دوست دارد گریه کند اما نمی تواند . به زحمت خودش را روی پشت اسب سوار می کند . با آخرین رمقی که در بدن دارد به او می گوید : « برو سراغ پیرزن . کاش قبول کرده بودم مثل همیشه اون راهی پاسگاه بشه ، پیرزن چیزی کم نداشت . » . . . باز هم برف که روی برف و جای سم های اسب که در میان درّه می رود ، می نشیند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 67صفحه 5