مجله نوجوان 67 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 67 صفحه 18

حمید قاسم زادگان کلاس میکروب . . . - چشم راست رو ببندید و چشم چپ رو بچسبونید به میکروسکوپ . اشکان نیشخندی زد و با تمسخر گفت : - آقا با چشم راست نمی شه اینکارو کرد ؟ خندۀ بچّه ها فضای آزمایشگاه رو پر کرد . آقا علوم گچ توی دستش را به سوی اشکان پرتاب کرد : - میکروب حرف اضافی موقوف ! مگه نمره آزمایشگاه نمی خوای ؟ حامد مو های فرفری سرش را خارانید . - آقا چی باید ببینیم ؟ آقا علوم تختۀ سیاه که بر رویش تصویر چیزی گرد شبیه خورشید نقاشی شده بود را نشان داد : - موجودات ریزی به اسم میکروب ! حامد لبخندی زد . دندان های فاصله دارش که مشخص شد . همزمان صدای خندۀ بچّه ها دوباره بالا رفت . آقا علوم برگشت و با عصبانیّت به نمایندۀ کلاس اشاره کرد و بلند داد زد . این مقدّم چی گفت ؟ محسن با اون قد بلندش از جا بلند شد و به اشکان نگاهی انداخت : - آقا اجازه می گه ، زیر میکروسکوپ اشکان دیده می شه . آقای علوم گچ رنگی توی دست دیگرش را به سمت حامد پرتاب کرد و گفت : - تو میکروسکوپ تو دیده می شی ، ویروس ! فرشاد بلافاصله جواب داد : - چه ویروس چاق و چلّه ای ! کاوه که بچه درسخوان کلاس بود بی توجه به همۀ خنده ها ناگهان پرسید : - آقا اجازه ! توی میکروسکوپ ما همه جا تاریکه . آقا علوم که کلافه شده بود با عجله دکمۀ چراغ میکروسکوپ او را روشن کرد . گچ های آقا علوم تمام شده بود و محسن هفت الی هشت دقیقه ای می شد که رفته بود از اطاق بغل آزمایشگاه گچ بیاورد . آقا علوم از اینکه تنها وسیلۀ موقّتی ساکت کردن بچّه های کلاس را نداشت کلافه بود . بچّه ها می دانستند محسن به این زودی برنمی گردد . به خاطر علاقه ای که به لطیفه و شعر های طنز داشت اکثراً پای نشریه های دیواری توی تابلو اعلانات میخکوب می شد . از ته کلاس صدای جیغ خفیفی آمد علیرضا بود . - آقا . . . دیدم . . . دیدم ، میکروب ها اینجا هستند . همه بچّه ها به سمت میز او هجوم آوردند . و یکی یکی سعی می کردند یکی از چشمهایشان را به میکروسکوپ علیرضا برسانند . در این طرف کلاس هم حامد میکروسکوپش را به طرف اشکان گرفته بود فریاد زد : - اینجاست یک میکروب بزرگ اینجاست . صدای باز شدن شدید در کلاس آمد . آقای مدیر بود . یکی از گوش های محسن توی دستش مثل پیچ شل و سفت می شد . با لحن جدی گفت : - می بخشید آقای صدرا این شاگرد شما ده دقیقه اس زل زده به نشریۀ دیواری توی راهرو و هی با خودش می خنده . *** دو دقیقه بعد همه چیز جدی شد . آقا علوم شروع کرد به نصیحت .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 67صفحه 18