مجله نوجوان 121 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 121 صفحه 17

میگوید:« دخترم» چشمان سیاه و درشت سارا مرطوب از اشک میشود. مانده بود چه طور سایة اندوه را از صورت دختر کوچکش پاک کند. وقی برای بار دوم خانوادههای شهدا به زیارت امام رفتند، سارا دیگر آرام گرفت. کلمهای را که هیچ وقت نتوانسته بود از دهان پدرش بشنود، آن روز از دهان امام شنیده بود. امام با مهربانترین و دلنشینترین صدا به او گفته بود:« دخترم» از آن به بعد زندگی دخترک رنگ دیگری گرفت. به مادرش گفته بود:« حالا من هم پدر دارم. مثل نرگس و مثل همة بچهها.» زهرا به خود آمد. باز هم انگشتهای دخترش را پاک کرد و نوازشش کرد. -غصه نخور دخترم. انشاالله باز هم میبرمت پیش امام. مگه نگفتی امام برای تو پدر است؟ تازه پدر من هم هست. من هم مثل تو پدر نداشتم. حالا فردا هر دو میرویم پیش پدر خوبمان!... گل خنده بر لبهای دختر کوچولو شکفت و به زهرا گفت:« راست میگویی مامان؟ بگو به خدا!» زهرا گفت: «به خدا» آن شب هم مثل همان شبی که قرار بود فردایش، همراه با مهدی پیش امام بروند تمامی نداشت. دلش عجیب شور میزد. هر چه فکر میکرد ریشه و علت حقیقی اضطراب و تشویش خاطرش را در نمییافت. آرام نداشت. آنقدر پلکهای سوزانش را بر هم زد تا بالاخره خوابش برد. خواب دید مهدی میآید با یک عالم گل. زهرا صدایش کرد:« مهدی» مهدی آمد و یک شاخه گل محمدی به طرفش دراز کرد. زهرا به شاخه گل نگاه کرد. چقدر قشنگ بود. قشنگتر از گلهای توی حیاط خانةشان و بعد تا سرش را بالا کرد دید شوهرش رفته و او فریاد کشید: :«مهدی!...» لرزان از خواب پرید. سپیده داشت سرمیزد. بلند شد تا وضو بگیرد و بعد آرام پیچ رادیو را چرخاند تا صدای اذان را بشنود. صدای تلاوت ملکوتی قرآن از رادیو در اتاق پیچید. زهرا نمازش را خواند ولی پخش تلاوت قرآن ادامه داشت. دلشورهاش بیشتر شده بود. بلند شد و کنار پنجره ایستاد و به حیاط نگاه کرد. بر سر بوتة گل محمدی یک گل درشت و زیبا شکفته شده بود. فقط یک گل. زهرا به یاد مهدی و خوابی که دیده بود افتاد و باز با نگرانی به فکر فرو رفت. بعد از مدتی تلاوت قرآن قطع شد و گویندة رادیو با حالت گریه، خبر رحلت امام را خواند. زهرا بیاختیار بر سرش کوبید و فریاد زد:« یا حسین» حالا دیگر صدای گریه و زاری مردم از خیابان بلند شده بود. سارا هم از خواب پریده بود و با چشمانی پر از ترس و ناباوری به مادرش نگاه میکرد.زهرا همچنان بر سر خود میکوبید و گریه میکرد. سارا به طرفش دوید و گفت:« مامان چرا گریه میکنی؟» زهرا گفت:« برو دخترم. برو آن گل محمدی را بچین تا برای پدرمان ببریم. حالا واقعاً بیپدر شدیم. حالا باید گریه کنیم. دیگر واقعاً یتیم شدیم!» تک گل محمدی به ملایمت، با دستهای کوچک دخترک از شاخه جدا شد. سارا آن را به صورت کوچک و معصومش فشرد و در حالی که قطرهای اشک از چشمانش بر روی گلبرگهای معطر میافتاد با خود زمزمه کرد:« پدر،پدر!...»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 17