در ماتم دوست
یک گل ﻣﺤﻤﺪﻯ برای پدر
الهام پیرهادی
در اتاق به شدت به هم کوبیده شد و به دنبال آن صدای
گریة بلند سارا در فضای کوچک اتاق پیچید. زن به سرعت
کار بافتنیاش را کنار گذاشت و به طرف دخترش رفت. چند
دقیقهای بیشتر نبود که دخترش برای بازی به خانة زن همسایه
رفته بود. با مهربانی لبخندی زد و اشکهای گرم سارا را پاک
کرد وگفت:« دخترم چرا گریه میکنی؟» و ادامه داد:« چی
شده؟ به مامان بگو چی شده؟» گریة دخترک آنقدر شدید بود
که نمیتوانست حرف بزند. زن، دخترک را محکم در آغوش
فشرد و صبر کرد تا آرام بگیرد. گریة بلند سارا، حالا دیگر به
هق هق ملایمی تبدیل شده بود.
زن دوباره پرسید:« دخترم... دختر کوچولوی من، حالا به من
بگو چرا گریه میکنی؟» سارا با هقهق گریه گفت:« نرگس به
من اون عروسک بزرگش را که باباش خریده بود نداد. گفت... گفت...گفت که تو بابا نداری تا از اینها برات بخره!»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 15