مجله نوجوان 121 صفحه 19
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 121 صفحه 19

پرواز میکرد ولی همین که پدربزرگ با نگاه مهربانش برای مردم صحبت میکرد و تمام حقایق موجود را برخلاف همة سیاستمداران جهان به سادهترین زبان ممکن برای همه تجزیه و تحلیل میکرد، جوانههای امید در دل همه سبزمیشد و شور زندگی در رگها فوران میکرد. هر بار که پدربزرگ در قاب پنجره میآمد، زندگی جاری میشد. اینگونه بود که خانةمان را پس گرفتیم. یک روز، یک روز تلخ، یک روز که روز امتحان بود، پدربزرگ پر کشید و رفت. آن روز، سیاه بود، از شبش سیاه تر. شبش را تا صبح دعا کردیم که پدربزرگ بماند ولی او رفت. ما دلشکسته شدیم، بغض کردیم و اشک ریختیم. بزرگترها از هوش می­رفتند، زنان صورت خود را میخراشیدند و داغداران مویه میکردند. او به تنهایی در آن سوی پنجره بود و ما همگی در این سو گریه میکردیم. او همه کس ما بود و ما همگی با رفتن او تنهای تنها شده بودیم. مصلی ذر آن روزها محشر کبری بود. در آنجا شام غریبان گرفتیم و شمع روشن کردیم و همپای شمعها تا صبح سوختیم و اشک ریختیم. در آن روزهای عجیب، هنرمندان آثاری به جا گذاشتند که جاودانه شد. زمان، ایستاده بود و لحظه لحظة وداع با پدربزرگ غنیمت بود. همگی بر آن تپهها نشسته بودیم و با چشمانی که چشمة اشکهایش خشک شده بود ناباورانه خود را لبریز از نگاه او میکردیم. روز تشییع پیکر پدربزرگ، رودی خروشان روان شد، رودی که لبریز بود از دلهای به شور آمده و چشمان خونفشان. رفتن پدربزرگ دردی بود که در باور هیچ کس نمیگنجید. در آن رود جاری گلهای بسیاری شناور بودند. حتی مریم که خیلی کوچک بود این درد را حس میکرد. او تحمل جای خالی پدربزرگ را نداشت. دل کوچکش ترکید و آن قدر گریست که پیکر نحیفش از حال رفت. در آن روز همة مریمهای کوچک دوری پدربزرگ را تاب نیاوردند و از هوش رفتند. پیرزنی که معلوم بود از راه خیلی دوری خودش را به این سیل جمعیت رسانده، پیرمردی که ﺣﺘﻲ شهادت چهار پسرش نتوانسته کمر او را خم کند، مادری که بار زندگی را استوار بدون حضور شوهرش به دوش کشیده است، همگی دراین عزا کمر خم کردهاند و فرو افتادهاند. در روز هفتم امام، داغها تازهتر شد. غصهها بار دیگر سر باز کرد. دلها ترکید و دوباره همة آن دلسوختگان بر سر مزار پدربزرگ حاضر شدند. انگار که هر چه میگذشت، مردم بیشتر حجم فاجعه را درک میکردند. در چهلم پدربزرگ نیز همین گونه بود. در آن دوران، هر شب به هر بهانهای سمت مرقد او راهیمیشدیم. آنجا مکان آرامش بود. وادی امن. دیگر هیچکس غریب نبود. هرکسی که وارد شهر میشد می­دانست که مأمنی برای او وجود دارد که درد غربت را حس نمیکند. سالها از آن روزگار میگذرد ولی هنوز آن داغ تازه است و جای زخمش هرگز خوب نشده است. هنوز هم شروع اخبار برایمان دلهره- آور است مانند روزهای فراق پدربزرگ. هر چه گذشت و ما بزرگتر شدیم بیشتر فهمیدیم که آن پدربزرگی که در پنجرة تلویزیون میآمد و ما را آرام میکرد چه گوهر گرانقدر و چه اقیانوس عمیقی بود که تنها سطح آن برای ما قابل مشاهده و لمس بود. پدربزرگ، مرد بزرگی بود؛ او، هم مرد بود و هم بزرگ بود و امروز هر چه در این جهان بزرگ نگاه میکنیم و میگردیم مانند او را نمییابیم. با نبودن پدربزرگ تازه میفهمیم که، تنهایی امروز، بسیار دردناکتر از غصه پرواز او در آن روزهاست.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 19