غم، سایهاش را
در چشمهای زن
جوان پهن کرد.
سارا را هشت
ماهه باردار بود
که شوهرش یرای سومین بار به جبهه رفت و باز او
را با یک دنیا بیم و امید تنها گذاشت. فکر میکرد، اگر
مهدی برنگردد، بدون او و مهربانیها و کمک او چگونه
بچةشان را بزرگ کند. خودش از سه سالگی بیپدر شده
بود و برای همین، درد یتیمی و محروم شدن از وجود
پدر را خوب میفهمید.
مهدی چراغ خانهاش بود. بدون او چگونه میتوانست
چرخ خانهاش را بگرداند؟ اﻣﺎ او رفته بود. شب قبل از
رفتنش، با مهدی قهر کرده بود و حاضر نبود شام
درست کند. مهدی با خوش خلقی، تمام بد قلقیها را
تحمل کرده بود و آخر هم خودش در حالی که بشقابی
نیمرو در دست داشت در اتاق را زده بود و این طوری
با شوخی و خنده مجبورش کرده بود تا بخندد و غذا را
بخورد.
زن گفته بود:« آخر مهدی، اگر بلایی سر تو بیاید، من
تنها، در این شهر غریب چه کار کنم؟!»
مهدی باز همان خندة شیرین را سر داده و گفته بود:
« از کجا معلوم سعادت شهید شدن را داشته باشم؟»
زهرا عصبانی شده بود:« شوخی را تمام کن مهدی.
زبانت را گاز بگیر. خوب من هم آدم هستم. من هم دلم
میخواهد بعد از عمری بیپدری و یتیم بودن خودم،
پدر بالای سر ﺑﭽﻪام باشد.»
مهدی متفکرانه
سرش را پایین
انداخته بود. قرار
بود با جمعی از
خانوادههای شهدا
به زیارت امام بروند
و زهرا دلش برای
دل غمگین مهدی
سوخته و گفته
بود:« هر چه امام
بگویند...قبول؟»
آن شب برای زهرا تمامی نداشت. انگار یلدا بود و
درازترین شب سال. تا صبح چند بار خواب امام را دیده
بود. خواب صورت خوب و عزیز و مهربانش را.
صبح، وقتی بعد از چند ساعت توانستند به حضور امام
بروند، تمام بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و زیر لب
گفته بود:« خدایا، خدایا، ایشان که مثل پیغمبرها نورانی
هستند، توی دنیای خاکی ما به چه میاندیشیم؟»
در آن دیدار زهرا بیاختیار و با شوق گریسته بود،
وقتی که به خانه برگشتند گل خندهاش برای باغ
صورت مهدی شکفت:« ببین مهدی... من...میخواستم
یک چیزی بهت بگم» و بعد با شرم سرش را پایین
انداخته بود. مهدی که انگار تمام حرفهای او را از قبل
میدانست. ظرف شیرینی را به طرف او دراز کرده
بود و زهرا با لبخندی گرم گفته بود:« من اشتباه فکر
میکردم. اگر تو بروی من تنها نیستم. او... او پدر همه
ماهاست. عزیزترین پدر.»
مهدی رفت و دیگر برنگشت. چهار ماه بعد وقتی سارا
دو ماهه بود پیکر پاک پدرش را تشییع کردند. از آن
موقع به بعد زهرا مانده بود و دخترش سارا.
سارا بزرگ میشد و بهانة پدرش را میگرفت. زهرا دیده
بود که چه طور وقتی مرد همسایه به دخترش نرگس
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 16