حامد قاموس مقدم
جای یک زخم قدیمی
من امام را دوست داشتم، مثل
پدربزرگ. مثل کسی که هرگز
نداشتم. مثل کسی که مدتها
پیش پر کشیده بود و رفته بود.
هر وقت از تلویزیون او را
میدیدم ساکت و مؤدب جلوی
آن پنجره مینشستم تا پدربزرگم
را ببینم. تلویزیون برای من
پنجرهای بود رو به پدربزرگ.
پدربزرگ برای همه مهم بود،
پدر گوش به فرمان پدربزرگ
بود و مادر با دﻗﺖ به حرفهای او
گوش میداد.
آن وقتها غصه و فشار زیاد بود.
جنگ امان همه را بریده بود.
صدام در خانة خودش نشسته
بود و با موشک خانههای ما را
ویران میکرد. هر لحظه بیم آن
میرفت که نزدیکترین قوم و
خویش یا صمیمیترین دوست خود
را از دست بدهی. هر لحظه منتظر
بودیم که تلفن زنگ بزند و خبر پر
پر شدن عزیزی را بدهند؛ سالهای
آژیر قرمز و زوزة مداوم کفتارها.
نگرانی در چشمان مردم موج
میزد و عقاب هراس بر سر آنها
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 121صفحه 18