آنچه از غیب پدیدار شد آمد به نظر
تخمهها اول به هوا رفت و بعد در
گوشه و کنارِ خانه فرود آمد. دهان
مادرم میجنبید ولی صدایش محو
شد. نگاهم بر روی آن تکّه کاغذ دوید و به آنجایی رسید که «مدرسه اصلاً جایدرس خواندن نیست ولی در آنجا بهترین موقعیتها برای اعصاب نوردی پدید میآید!»
بقیۀ صفحه پاره شده بود. به خودم
آمدم. مادرم همچنان داشت فریاد
میزد. گفتم: باشه! باشه! هر چی تو
بگی!
بعد مادرم را بوسیدم و با محبت از
او پرسیدم: بقیۀ این کاغذ کو؟
مادرم که از دیوانه بازی من متحیر
شده بود دستش را باز کرد. کاغذ
در دستش متلاشی شده بود.
با عجله بیرون دویدم. مادرم پرسید: کجا؟
و من فریاد زدم: دم مغازۀ اصغر
تخمه!
مادرم را دیدم که زیر لب چیزی
گفت و به من فوت کرد!
خلاصه وقتی دیدم اصغر تخمه
تعطیل کرده است دم خانۀشان رفتم
و فهمیدم پسرش مجلّۀ دوست کودک میخوانده است ولی چند وقت است که امور مشترکین مجلّۀ دوست از آنجاییکه تیراژ دوست نوجوانان خیلی زیادتر است و برای واحد اشتراک، توزیع این مجلّه خیلی مهم است برایش دوست نوجوانان فرستاده است و اصغر تخمه هم از ورقههای آن مجلّه برای خودش پاکت درست کرده است. وقتی با کولهباری از مجلّۀ دوست نوجوانان
به خانه برمیگشتم تازه فهمیدم با
پیژامه هستم. لباسهایم را عوض کردم
و همان موقع رفتم جلوی مدرسه، تا از
صبح اول وقت در آن لوکیشن اعصاب
نوردی، به پرورش علاقه و استعداد
ذاتیام بپردازم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 164صفحه 25