حامدقاموس مقدم
شاید یکی از همین روزها...
می دانم در طول روز تو را بسیار
میبینم ولی ای کاش آنقدر خوب بودم
که تو را میشناختم. جلو میآمدم و
به تو سلام میکردم. آن وقت تمام
آرزوهایم را برایت میگفتم ولی وقتی
تو را بشناسم و بتوانم به تو سلام بگویم
و تو پاسخ سلام مرا بدهی، تقریباً
آرزوی دیگری برایم نمانده است
که برآورده شود. پیش از این فکر
میکردم فقط تو ما را میبینی. حالا که
فهمیدهام من هم تو را میبینم، برایم
شوقی تکان دهنده است. ای کاش از تو
یک شمارۀ تلفن داشتم یا آدرس یک
سایت اینترنتی یا هر نشانیِ امروزی
دیگری که بتوانم برایت درد دل کنم.
دوست داشتم تلفن را بردارم و شماره
بگیرم و تو گوشی را برداری و من به
تو بگویم که ما چقدر تنهاییم. غمگینیم
و زبانمان در برابر ظلم کوتاه است.
فشار را تحمل میکنیم، نه از روی
صبوری، از روی ضعف. به خاطر اینکه
میترسیم. به خاطر اینکه ایمان نداریم.
به خاطر اینکه دست خود را در برابر
کسانی دراز میکنیم که دستشان
به جایی بند نیست. به خاطر اینکه
قدرت لایزال الهی را نادیده میگیریم.
دلم میخواهد تو را بشناسم تا بفهمم چگونه میشود ظلم را نابود کرد. چه طور میشود عدالت را برقرار کرد
میدانم تو هم خسته شدهای از این
که تورا نمیشناسند ولی من میخواهم
چشمانم را باز کنم. آنقدر باز که بتوانم
تو را ببینم و تو در چشمانم آشنا بیایی.
آن وقت جلو بیایم و به تو سلام بگویم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 26