و در چشم به هم زدنی شش بار بلند
بال زد و هشت بار کوتاه و فرود آمد.
همین طور که فرود میآمد کوچک
و کوچکتر شد تا شد قد یک آدم
معمولی.
پسر بچه توی اتاقش خوابیده بود.
فرشته رفت بالای سرش، تکانش داد
و گفت: «هی! هی! زود باش بلند شو!»
پسرک غلتی زد و گفت: «ها؟ ها؟»
و بیدار نشد.
فرشته دوباره پسرک را تکان داد و
گفت: «زودباش آرزوهاتو بگو میخوام
برآوردهشون کنم. زود باش.»
پسرک چشمهایش را باز کرد و
پرسید: «تو دیگه کی هستی؟»
فرشته گفت: «من فرشتۀ سبزم.
بهم مأموریت دادن آرزوهای تو رو
برآورده کنم. زودباش بگو! کار دارم
میخوام برم.»
پسرک گفت: «ولی الان شبه، من
الان میخوام بخوابم.»
فرشته گفت: «یعنی اصلاً ذوق زده
نشدی؟ آرزو کن، آرزو. شما آدمها
که آرزو کردن رو دوست دارید. اول
آرزوهاتو بگو، بعد بخواب. من باید
برگردم.»
و فکر کرد: «هر لحظه ممکن است
سنگ بزرگ به زمین بخورد.»
پسرک خوابآلود گفت: «اولین
آرزوم اینه که فردا صبح آرزو کنم.
الان خوابم میآد.» و خوابید.
فرشته زیر لب گفت: «اکّه هی!» و
همان جا کنار تخت پسرک ایستاد تا
صبح شود.
تا خورشید طلوع کرد، فرشته پسرک
را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، صبح
شد. زودباش آرزو کن!»
پسرک به زحمت چشمهایش را باز
کرد و گفت: «صبح زود نه، ساعت
10» و دوباره خوابید.
فرشته چارهای نداشت. چیزی نگفت
و منتظر ماند. ساعت دیواری، پنج و
نیم صبح را نشان میداد و او باید باز
هم صبر میکرد.
پسرک 10 نشده بیدار شد. فرشته
گفت: «خب، چه آرزویی داری؟»
پسرک گفت: «اَه! تو هم گیر دادی
ها! اول باید صبحانه بخورم.» و از
اتاق بیرون رفت تا با مادرش صبحانه
بخورد.
دو ساعت بعد پسرک برگشت.
فرشته همان طور ایستاده بود. پسرک
روی تختش نشستو گفت: «من چند
تا آرزو میتونم بکنم؟»
فرشته جواب داد: «هر چند تا! ولی
من زیاد وقت ندارم، باید زودتر برم.»
پسرک گفت: «اولین آرزوی من
اینه که تو به اندازۀ کافی وقت داشته
باشی.»
فرشته آه کشیدو گفت: «باشه. تا هر
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 31