مجله نوجوان 182 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 182 صفحه 11

قلکهایشان را شکستند تا پولش را برای کمک به جبهه بدهند، اشک توی چشمش جمع شد. خرمشهر را که آزاد کردند، گفت خوب است جنگ را تمام کنیم، گفتند باید تا کنار اروند برویم تا بتوانیم غرامت بگیریم. جنگ طولانی شد. شبها میراژهای عراقی می‏آمدند روی آسمان تهران و چند جایی را بمباران می‏کردند. نزدیک خانه، پناهگاه ساختند. نرفت. گفت: «من با این پاسداری که سر خیابان نگهبانی می‏دهد فرقی ندارم.» گفتند: «فقط همین امشب را بروید پناهگاه، رادیوهای خارجی گفته‏اند امشب جماران را بمبارن می‏کنند.» گفت: «من از جایم تکان نمی‏خورم. همۀ این رادیوها بی‏خود گفته‏اند.» ناوهای آمریکایی آمدند خلیج فارس. جنگ دریایی هم به جنگ زمینی و هوایی اضافه شد. هواپیمای مسافربری را توی آسمان زدند. منطقه دیگر امنیت نداشت. امام صلح را قبول کرد، صلحی که برایش از زهر تلختر بود. ضعیف شده بود. یک روز موقع ناهار به دخترش گفت آن قدر ضعف دارم که قاشق را هم نمی‏توانم بلند کنم. دخترش این را به دکتر گفت. بردندش آزمایشگاه. جواب آزمایشها را که دیدند گفتند معده‏اش خون ریزی کرده، باید جراحی کنیم. قبول کرد. از سراشیبی جماران که پایین می‏رفت گفت من دیگر از این سرازیری بالا نمی‏آیم. گفتند انشاءالله خوب می‏شوید و برمی‏گردید. خندید و گفت: «قصه، قصۀ دیگری است.» جراحی کردند و زخم معده و روده را برداشتند. هنوز به هوش نیامده بود، دکتردید لبهایش تکان می‏خورد، سرش را برد نزدیکتر، الله اکبر می‏گفت. گفتند عمل موفق بوده اما هنوز درد داشت. آن قدر درد می‏کشید که مسکّنها هم کارساز نمی‏شد، از حال می‏رفت. می‏رفتند بالای سرش می‏گفتند آقا وقت نماز است، آن وقت با هر سختی چشمهایش را باز می‏کرد، انگار یک کوه روی پلکهایش بود. بچه‏ها می‏آمدند پیشش می‏ماندند. می‏گفت دوتایی بیایید، حوصلۀتان سرنرود. روزی که احمد آمد و گفت آقای معلم آمده دیدنش، به همه گفت از اتاق بروند بیرون. پیرمرد آمد تو. روح­الله، هم کلاسی قدیمی‏اش را که دید، سنگینی درد از صورتش رفت. حرفی نزدند، فقط هم را نگاه کردند. آقای معلم دستش را گذاشت روی دست روح الله، که لاغر شده بود و چروک خورده بود. آهسته دعا خواند. دعایش که تمام شد، رفت. مسکّنها، خواب‏آور بودند اما هر شب بیدار می‏شد. برایش آب می‏آوردند، وضو می‏گرفت. عمامۀ مشکی‏اش را می‏انداخت دور گردنش. روی تخت نماز می‏خواند. صبح 13 خرداد از خواب بیدار شد. سوزن سرمها دستهایش را کبود کرده بود. از پشت ماسک اکسیژن با صدای ضعیفی گفت دو نفر از اعضای دفتر را خبر کنند. می‏خواست جواب سؤالهایی را بهشان بگوید. پیش از این پرسیده بودند با وضوی قبل ازاذان هم می‏توان نماز خواند؟ گفت: «با هر نیتی که وضو گرفته باشند، می‏توان نماز خواند.» جواب سؤال بعدی را می‏خواست بگوید. صدایش ضعیف‏تر شد. دیگر چیزی نمی‏شنیدند. ظهر که شد دوباره بیدار شد گفت اهل بیت بیایند. خانم و بچه‏ها و نوه‏ها آمدند دور تخت. همۀشان را نگاه کرد. نگاهش رمقی نداشت. گفت: «راه خیلی سخت است. سعی کنید معصیت نکنید.» بعد گفت: «من دیگر با شما کاری ندارم، چراغ را خاموش کنید، هر کدام می‏خواهید بمانید هر کدام می‏خواهید بروید.» چراغ را خاموش کردند. چشمهایش را بست. آفتاب نارنجی غروب کم کم پشت کوهها پنهان می‏شد. توی مصلی که یک دست زمین صاف بود، روی یک بلندی، جعبه‏ای شیشه‏ای گذاشته بودند. مردی در آن آرام خوابیده بود. پایین این بلندی، انگار همۀ ایران جمع شده بود. تا چشم کار می‏کرد زن و مرد سیاه پوش بود. آنها که شکیباتر بودند گوشه‏ای سرشان را روی زانو گذاشته بودند. شانه‏هایشان از هق هق گریه تکان می‏خورد و آنها که ناشکیباتر، توی سر و صورت خود می‏زدند. حال خودشان را نمی‏فهمیدند، هیچ کس به حال خودش نبود. اما او آرام توی آن جعبۀ شیشه‏ای خوابیده بود. دلش آرام بود و قلبش مطمئن. پایان.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 11