مهدی طهوری
یکی از آرزوها
توی آسمان شایع شده بود خطر
بزرگی زمین را تهدید میکند و فرشتۀ
سبز دلش نمیخواست به زمین برود
اما نمیتوانست دستور خدا را نادیده
بگیرد. خدا به فرشتۀ سبز مأموریت
داده بود آرزوهای پسر کوچکی را
در زمین برآورده کند. فرشته برای
رسیدن به پسر در آسمان چهارم توی
هوا ایستاده بود تا یکی از سنگهایی که
دارد به زمین میرود او را سوار کند اما
به هر سنگی اشاره میکرد، نمیایستاد.
آن قدر ایستاد و آن قدر به سنگها
گفت «زمین، زمین» که خسته شد و
تصمیم گرفت بدون سنگ برود. به
پرواز درآمد و بالهایش را تکان داد
و شیرجه زد به طرف زمین. سرعتش
در مقابل سرعت سنگها خیلی پایین
بود. این جوری خیلی طول میکشید
اما اگر سنگی را گیر میآورد، در چشم
به هم زدنی او را به زمین میرساند.
دوباره ایستاد و به سنگها اشاره کرد
و داد زد «زمین، زمین» اما باز هم
هیچ سنگی برایش نایستاد. فرشته فکر
کرد حالا که هیچ سنگی مسیرش به
طرف زمین نیست لااقل تا آسمان اول
برود و بقیهاش را تا زمین بال بزند.
خسته و خرد داد زد «آسمان اول» و
اولین سنگی که داشت پایین میرفت،
برایش نگه داشت. فرشته سوار سنگ
شد و تشکر کرد. بعد پرسید: «تو اتفاقاً
به طرف زمین نمیروی؟»
سنگ جواب داد: «من مسیرم مشتری
است. میتوانم تو را تا اول منظومۀ
شمسی برسانم. نزدیکیهای مشتری که
رسیدیم، پیاده شو و بقیهاش را پرواز
کن. هیچ سنگی تو را به طرف زمین
نمیبرد.»
فرشته پرسید: «چرا؟»
سنگ گفت: «مدتها بود که سنگهای
کوچک اجازه داشتند توی صحرا و
اقیانوس یا حتی شهرها پایین بیایند
اما حالا هیچ سنگی این اجازه را ندارد.
شایع شده خدا بیخیال سنگهای
کوچک شده و میخواهد با یک سنگ
خیلی بزرگ یک دفعه کلک زمین را
برای همیشه بکند.»
فرشته فکر کرد: «پس خطر بزرگی
که میگویند زمین را تهدید میکند،
همین است!»
چیزی نگذشت که سنگ ایستاد و
فرشته را پیاده کرد و پیچید به سمت
مشتری. فرشته هم بال و پر زد تا رسید
به هوای زمین. روی بالش نشانی پسر
کوچک را نوشته بود. نگاهی به نشانی
کرد و خواند: «از وسط، شش بار بال
زدن بلند و هشت بار بال زدن کوتاه به
طرف شب.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 30