مجله نوجوان 182 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 182 صفحه 32

وقت بخوای می‏مونم.» پسرک گفت: «دومین آرزوی من اینه که یک گاو داشته باشم که هم شیر بده، هم بادکنک باشه.» فرشته زیر لب گفت: «تو هم با این آرزو کردنت.» بعد گفت: «توی حیاط رو نگاه کن!» یک گاو خال خالی توی حیاط بود و یک سطل زیر پستانهایش. طنابی به گردنش بود. فرشته گفت: «هر وقت طنابش رو دستت بگیری، بادکنک می‏شه. هر وقت طناب رو ول کنی، بر می‏گرده همین جا. هر چه قدر هم دلت بخواد می‏تونی اونو بدوشی. کار نداری من برم؟» پسرک گفت: «چرا! همین جا باش تا من برگردم.» چند دقیقه بعد، پسرک طناب گاو را می‏کشید و گاو مثل بادکنک به هوا می‏رفت. پسر از توی حیاط رفت توی کوچه و از توی کوچه رفت توی خیابان. دوستهایش که او را دیدند دنبالش هورا کشیدند و دویدند، بعد پسرک طناب گاو را ول کرد و همۀ دوستهایش را دعوت کرد تا توی حیاط با شیر تازۀ گاو از آنها پذیرایی کند. پسرک فرشته را هم فراموش نکرد و یک لیوان شیر هم برای او آورد. فرشته هم شیر را هول هولکی سر کشید و گفت: «تو رو به خدا زودتر همۀ آرزوهاتو بگو. من خیلی از زمین می‏ترسم.» پسرک پرسید: «چرا؟» فرشته گفت: «به تو مربوط نمی‏شه. یه چیز آسمونیه.» پسرک گفت: «پس آرزوی بعدی من اینه که بفهمم تو چرا این قدر هولی!» فرشته گفت: «خیلی وقته که دیگه سنگهای کوچک به زمین نمی‏خورن. توی آسمونها شایع شده خدا از دست مردم زمین ناراحته و می‏خواد همه سنگهای کوچک رو به یک سنگ بزرگ تبدیل کنه و زمین رو از بین ببره.» پسرک گفت: «تو بیخود نگرانی. خدا هیچ وقت چنین کاری نمی‏کنه.» فرشته گفت: «هر کاری از دست خدا بر می‏آد. ما چه می‏دونیم؟» پسرک گفت: «حالا که این جور شد، پس این هم آرزوی بعدی من. من آرزو می‏کنم هیچ وقت هیچ سنگ بزرگی به زمین نخوره. فقط سنگهای کوچک بی‏خطر به زمین بیفتن.» تا حرف پسرک تمام شد، یک سنگ کوچک تلق افتاد کنار گاو. فرشته نفس راحتی کشید و گفت: «خیالم راحت شد.» بعد رو به پسرک کرد و گفت: «تو همه رو نجات دادی. همۀ آدمها و حیوانات و گیاهان رو. همه و همه رو.» پسرک گفت: «من هم نجات نمی‏دادم، نجات پیدا می‏کردن. مطمئن باش. حالا آرزوی بعدی رو گوش بده.» و بعد آرزو کرد همۀ میمونهای دنیا حرفهایش را بفهمند و از او اطاعت کنند. وقتی جوک تعریف می‏کند، همه بخندند و هیچ کسی تا آخر عمر او را نبیند که دستش توی دماغش است. بعد هم فرشته را مرخص کرد تا برود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 32