و تو پاسخ سلامم را بدهی. آن روز
برآورده شدن بزرگترین آرزوهایم را
جشن خواهم گرفت.
آن روز آنقدر شجاع میشوم که
به ایمان خود احترام میگذارم. آن
روز میفهمم که از پیله رها شدهام و
میتوانم فریاد بزنم و حق را صدا کنم.
آن روز مرز تزویر را میشناسم. آن
روز پیام عاشورا را میشنوم و میفهمم
دلیل فریاد رستگاری علی در محراب
شهادت چه بود. آن روز بهار میآید
و عطر نرگس مشامم را تا بینهایت
مینوازد.
شاید آن روز، روز انقلاب تو نباشد
ولیحتماً روز رستاخیز روح من خواهد بود.
پشت پنجره نشستهام و بیرون را
نگاه میکنم. آدمها میآیند و میروند.
ماشینها، نگاهها و میدانم در این میان
نگاهی، نگاه توست و عبوری، عبور تو.
مطمئن هستم که روزی نگاهم در
نگاهت گره خورده است و دلم را
لرزانده است و از آنجا که تاب آن را
نداشتهام از تو نگاه دزدیدهام و تو را
گم کردهام.
از خدا میخواهم آنقدر دلم را محکم
کند که اگر باز هم نگاهمان با هم یکی
شد بند دلم پاره نشود و بتوانم جلو
بیایم و به تو سلام بدهم و تو جواب
سلام مرا بدهی.
نمی دانم کِی ولی شاید یکی از همین
روزها!
این جمعه هم منتظر بودم؛
همۀ جمعهها منتظرم. غروب
که میشود، من روی پشت بام
خانۀمان میایستم و به دورترها
خیره میشوم. با خود میگویم
حتماً هفتۀ دیگر میآیی.
مادرم جمعهها شیرینی میپزد.
این جمعه وقتی خورشید رفت،
از پشت بام آمدم پایین، مادرم
ظرف شیرینی را گذاشته بود
روی میز، خواستم بردارم، گفت:
اول دستها!
دستهایم را شستم، بعد شیرینی
خوردم.
مادرها همیشه از این حرفها
میزنند، آن موقع من چیزی
را فهمیدم: نمیآیی، چون شاید
هنوز دستهایمان آلوده است.
شاید هنوز لایق نیستیم. آنقدر
پاک نشدهایم که قدرت را
بدانیم.
جمعۀ آینده بعد از غروب با
دستهای پاک سراغ شیرینیهای
داغ مادرم خواهم رفت. چه
میشد اگر همه، دستهایمان را
میشستیم؟
مهدی یادگاری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 182صفحه 27