مجله نوجوان 183 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 183 صفحه 4

مهدی طهوری ماجراهای نسیم شکایت پیرزن نسیم با من و تو فرق زیادی ندارد. او نوجوانی مثل من وتوست. نوجوانی بیش فعال که مدام حوصله‏اش سر می‏رود و گاهی خرابکاری می‏کند، مثل خیل از ما. گاهی بسیار حساس و احساساتی و گاهی بی‏خیال و خوشحال مثل خیلی از ما. ماجراهای نسیم ماجراهایی است که هر کدام از ما مشابه آنها را در روزهای خوب نوجوانی به خاطر داریم. بنابراین خواندن آنها باید لذت بخش باشد. اولین قسمت این ماجراها را بخوانید تا ببینید با من موافقید یا نه. مدرسه که تعطیل می‏شد من و سپیده و سمانه و چند نفر دیگر از بچه‏ها سوار اتوبوس می‏شدیم. دوست داشتیم ته اتوبوس بنشینیم و حرف بزنیم و بخندیم و شلوغ کنیم. گاهی هم دست می‏زدیم و آواز می‏خواندیم. اگر هم زنها به ما چپ چپ نگاه می‏کردند توجه نمی‏کردیم. یک بار یک پیرزنه به ما تذکر داد و ما گوش نکردیم. پرسید: «از کدوم مدرسه‏اید؟» آن موقع مانتوهایمان سورمه‏ای بود، بچه‏های هنرستان مطهری هم مانتوهایشان سورمه‏ای بود. گفتیم: «از هنرستان مطهری‏ایم.» نگفتیم هنرستان کمیل. پیرزنه گفت: «آهان مطهری!» یکی دیگر برای اینکه درستش کند، گفت: «نه، ما هنرستان فلانیم.» پیرزنه گفت: «من شما رو شناسایی می‏کنم می‏آم دم مدرسه تون. حالا ببینید.» بعد گفتیم: «آخه خانوم! ما که با تو کاری نداریم. ما برای خودمان داریم می‏خندیم.» گفت: «نه! این جا مکان عمومیه!» من گفتم: «یعنی میگی توالت عمومیه؟» همه خندیدند. پیرزنه هم خندید ولی خیلی شاکی شد. روزهای بعد هم چند بار پیرزنه را دیدیم. فکر کنم از لابه لای حرفهایمان فهمید که اسم هنرستان ما کمیل است. آقا هیچی! یک روز ناظممان آمد سرکلاس، گفت: «نسیم بدو بیا بیرون!» گفتم: «چی شده خانوم؟ واسه چی بیایم بیرون؟ ما که کاری نکردیم:» گفت: «تو بیا بیرون! تو کارهاتو زیر زیرکی می‏کنی.» سپیده و سمانه آن یکی کلاس بودند. سه چهار تا از بچه‏های دیگر را هم از کلاسهای دیگر جمع کردند پشت در دفتر. نگو همان پیرزنه از ما شکایت کرده. ما دفتر انضباطی داریم و عکس داریم توی آن. عکسهای ما را دیده بود و یکی یکی ما را شناسایی کرده بود. چه قدر بیکار بود و چه قدر هم ما فحشش دادیم. طبق معمول اول از من شروع کردند. من هم خودم را زدم به خالی بندی. گفتم: «من اصلاً سوار اتوبوسهای ولیعصر نمی‏شم.» ناظم گفت: «مگه از منیریه نباید با اتوبوسهای ولی عصر بیایی و بری؟» گفتم: «من چند وقته بعد از مدرسه باید برم بیمارستان پیش مامان.» همان جا ناظم زنگ زد به بیمارستان و از مامان پرسید. مامان گفت: «نه! اصلاً همچین چیزی نیست.» آقا من ضایع نشدم؟ بعداً که رفتم خانه به مامانم گفتم: «چرا گفتی نه؟» گفت: «آدمی که کار بد می‏کنه، کار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 4