که دید دیگر پولی ندارد و پدر هم
چیزی برایش نمیفرستد. ناچار به
خانه برگشت. پدر از این پیشامد خیلی
ناراحت شد و گفت: «پسر عزیزم،
متأسفانه از اینکه دیگر نتوانستم چیزی
برایت بفرستم. درآمدم به نان شب
بیشتر نمیرسد.»
- پدر جان، اصلاً نگران نباش؛ اگر
خدا بخواهد، باز هم درسم را ادامه
میدهم.
وقتی پدر برای انجام کار روزانه
میخواست به جنگل برود، پسر هم
راه افتاد و گفت: «پدر جان، من هم
میخواهم با شما بیایم. شاید کمکی از
دستم بربیاید.»
- نه فرزندم، تو به کارهای سخت
عادت نداری. کاری از تو بر نمیآید.
از آن گذشته من یک تبر بیشتر ندارم
و پولی هم نیست که تبر دیگری
بخرم.
- از همسایه قرض بگیرید.
پدر تبری امانت گرفت و هر دو
برای کار هیزمشکنی به جنگل رفتند.
پسرک پر انرژی و فعال، کمک زیادی
به پدر کرد. سر ظهر، پدر گفت: «پسر
جان! حالا بیا بنشین غذا بخوریم تا
بتوانیم دوباره تبر بزنیم.» پسر سهم
غذایش را برداشت و گفت: «پدر جان،
شما استراحت کنید. من خیلی خسته
نیستم. میخواهم کمی در جنگل بگردم
و لانۀ پرندگان را نگاه کنم.»
- پسر نازپرورده، برای چه میخواهی
بگردی؟ تو خستهای؛ بیخود انرژیات
را هدر نده. بیا پیش من بنشین.
پسر در حالی که غذایش را میخورد،
قدم زنان لابلای شاخههای سر سبز
درختان را نگاه میکرد تا لانۀ پرندهای
را پیدا کند. او از این کار خوشش
میآمد. آن قدر گشت
تا به درخت بزرگ و
عجیب و غریبی رسید که
حداقل صد سال عمر داشت
و پنج نفر دست در دست هم
نمیتوانستند دورش را بگیرند. ایستاد،
نگاهی به قد و بالای آن انداخت و
پیش خود گفت: «این درخت باید
لانۀ پرندگان زیادی باشد.» از آن بالا
رفت؛ صدایی شنید. دقت کرد. متوجه
شد صدای گرفتهای میگوید: «من را
بیرون بیاور، من را بیرون بیاور.» نگاهی
به اطراف خود کرد؛ چیزی ندید. خیال
کرد از زیر زمین است.
- تو کجایی؟
- زیر ریشۀ درخت قدیمی؛ خواهش
میکنم من را بیرون بیاور.
پسرک پای درخت و زیر ریشه را
خالی کرد. در حفرهای کوچک، تنگی
شیشهای پیدا کرد. آن را جلوی نور
گرفت، چیزی مثل قورباغه توی آن
بالا و پایین میپرید.
- من را بیرون بیاور، یالّا من را بیرون
بیاور.
پسر از روی دلسوزی او را بیرون
آورد. لحظۀ بعد آدمکی وحشتناک
به اندازۀ نصف همان درخت، جلوی
او ایستاد و با صدای وحشتناکی گفت:
«می دانی مزد این که من را بیرون
آوردی چیست؟»
پسر، بدون اینکه واهمه داشته باشد
گفت: «نه، من چه میدانم؟»
- میخواهم بگویم. برای این کار
گردنت را میشکنم.
- خب، این را قبلاً میگفتی تا کلّۀ
پوکم را به کار میانداختم و تو را
بیرون نمیآوردم.
- اگر گردنت شکسته شود، حقت
است. به خاطر همین لطفت باید مدت
زیادی گرفتار شوم. این درسته؟ من
هم برای خودم قدرت و شوکتی دارم.
کسی که من را از زندگی انداخت، باید
گردنش شکسته شود.
- دیگر بس است، اینقدر دور بر
ندار. اگر ثابتکنیکه واقعاً توی چنین
شیشۀ کوچکی بودهای، باور میکنم که
غول حقیقی هستی.
- این که کاری ندارد.
بعد خودش را جمع و جور کرد. به
همان اندازهای شد که از دهانۀ شیشه
بیرون آمده بود و به سختی تو رفت.
پسرک فوری در شیشه را بست و
آن را سر جای اولش گذاشت. پسر
خواست پیش پدر برگردد؛ غول فریب
خورده دوباره با التماس گفت: «من را
بیرون بیاور، یالّا من را بیرون بیاور.»
- نه، برای بار دوم نمیخواهم تو را
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 13