مجله نوجوان 183 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 183 صفحه 13

که دید دیگر پولی ندارد و پدر هم چیزی برایش نمی‏فرستد. ناچار به خانه برگشت. پدر از این پیشامد خیلی ناراحت شد و گفت: «پسر عزیزم، متأسفانه از اینکه دیگر نتوانستم چیزی برایت بفرستم. درآمدم به نان شب بیشتر نمی‏رسد.» - پدر جان، اصلاً نگران نباش؛ اگر خدا بخواهد، باز هم درسم را ادامه می‏دهم. وقتی پدر برای انجام کار روزانه می‏خواست به جنگل برود، پسر هم راه افتاد و گفت: «پدر جان، من هم می‏خواهم با شما بیایم. شاید کمکی از دستم بربیاید.» - نه فرزندم، تو به کارهای سخت عادت نداری. کاری از تو بر نمی‏آید. از آن گذشته من یک تبر بیشتر ندارم و پولی هم نیست که تبر دیگری بخرم. - از همسایه قرض بگیرید. پدر تبری امانت گرفت و هر دو برای کار هیزم­شکنی به جنگل رفتند. پسرک پر انرژی و فعال، کمک زیادی به پدر کرد. سر ظهر، پدر گفت: «پسر جان! حالا بیا بنشین غذا بخوریم تا بتوانیم دوباره تبر بزنیم.» پسر سهم غذایش را برداشت و گفت: «پدر جان، شما استراحت کنید. من خیلی خسته نیستم. می‏خواهم کمی در جنگل بگردم و لانۀ پرندگان را نگاه کنم.» - پسر نازپرورده، برای چه می‏خواهی بگردی؟ تو خسته‏ای؛ بی‏خود انرژی‏ات را هدر نده. بیا پیش من بنشین. پسر در حالی که غذایش را می‏خورد، قدم زنان لابلای شاخه‏های سر سبز درختان را نگاه می‏کرد تا لانۀ پرنده‏ای را پیدا کند. او از این کار خوشش می‏آمد. آن قدر گشت تا به درخت بزرگ و عجیب و غریبی رسید که حداقل صد سال عمر داشت و پنج نفر دست در دست هم نمی‏توانستند دورش را بگیرند. ایستاد، نگاهی به قد و بالای آن انداخت و پیش خود گفت: «این درخت باید لانۀ پرندگان زیادی باشد.» از آن بالا رفت؛ صدایی شنید. دقت کرد. متوجه شد صدای گرفته‏ای می‏گوید: «من را بیرون بیاور، من را بیرون بیاور.» نگاهی به اطراف خود کرد؛ چیزی ندید. خیال کرد از زیر زمین است. - تو کجایی؟ - زیر ریشۀ درخت قدیمی؛ خواهش می‏کنم من را بیرون بیاور. پسرک پای درخت و زیر ریشه را خالی کرد. در حفره‏ای کوچک، تنگی شیشه‏ای پیدا کرد. آن را جلوی نور گرفت، چیزی مثل قورباغه توی آن بالا و پایین می‏پرید. - من را بیرون بیاور، یالّا من را بیرون بیاور. پسر از روی دلسوزی او را بیرون آورد. لحظۀ بعد آدمکی وحشتناک به اندازۀ نصف همان درخت، جلوی او ایستاد و با صدای وحشتناکی گفت: «می دانی مزد این که من را بیرون آوردی چیست؟» پسر، بدون اینکه واهمه داشته باشد گفت: «نه، من چه می‏دانم؟» - می‏خواهم بگویم. برای این کار گردنت را می‏شکنم. - خب، این را قبلاً می‏گفتی تا کلّۀ پوکم را به کار می‏انداختم و تو را بیرون نمی‏آوردم. - اگر گردنت شکسته شود، حقت است. به خاطر همین لطفت باید مدت زیادی گرفتار شوم. این درسته؟ من هم برای خودم قدرت و شوکتی دارم. کسی که من را از زندگی انداخت، باید گردنش شکسته شود. - دیگر بس است، اینقدر دور بر ندار. اگر ثابتکنیکه واقعاً توی چنین شیشۀ کوچکی بوده‏ای، باور می‏کنم که غول حقیقی هستی. - این که کاری ندارد. بعد خودش را جمع و جور کرد. به همان اندازه‏ای شد که از دهانۀ شیشه بیرون آمده بود و به سختی تو رفت. پسرک فوری در شیشه را بست و آن را سر جای اولش گذاشت. پسر خواست پیش پدر برگردد؛ غول فریب خورده دوباره با التماس گفت: «من را بیرون بیاور، یالّا من را بیرون بیاور.» - نه، برای بار دوم نمی‏خواهم تو را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 13