مجله نوجوان 183 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 183 صفحه 5

اشتباه می‏کنه، تووونش هم باید پس بده.» گفتم: «بیا! مادرمون هوای کارمونو نداره، بقیه چی کاره‏ن؟ همینه که من همه‏اش تابلو می‏شم.» ما را سه روز اخراج کردند و گفتند بعد از سه روز با مادرتان بیایید. ما نمی‏توانستیم به مامانهایمان بگوییم ما را اخراج کرده‏اند. من به سپیده گفتم: «سپیده بیا ما این سه روز رو بریم واسه خودمون بگردیم. چیه بمونیم تو خونه؟ می‏ریم کوه.» سپیده هم گفت: «راست می‏گی.» بقیه بچه‏ها هم قبول کردند. یک اکیپ هفت نفره شدیم. هر روز صبح به جای مدرسه می‏رفتیم کوه. یک روز رفتیم توچال، یک روز هم رفتیم پیست اسکی، یک روز هم رفتیم استخر. همۀمان بچه‏های ورزشی بودیم و هم شنا بلد بودیم هم اسکی. حالا بماند که توی این راهها چه کارها که نکردیم. یک روز سمانه گفت: «نسیم بریم تو این گل فروشی سوپر گل توی عباس آباد.» تا وارد شدیم خانمی که آن جا بود به من آشنایی داد. آخه من چند بار با مامان از آن جا گل گرفته بودم. احوالپرسی کردیم و من خواستم برگردم اما دیگر نمی‏شد. تازه سمانه به خاطر آشنایی مرا انداخت جلو. حالا فکر می‏کنید گفتیم چی درست کنه؟ 100 گل رز، یک دانه آزالیا هم بگذارد تویش. 25 دقیقه آن جا بودیم. دیگر داشت تمام می‏شد. سمانه یواشکی گفت: «نسیم بپیچون!» من گفتم: «یه سر بزنم به ماشین بد جایی پارکه!» بعد بدو بدو رفتم بیرون. بعدش هم حتماً سمانه به زنه گفته که نسیم دیر کرد، من بروم ببینم کجا رفته. خلاصه هر جوری بود، دو در کردیم. اما بالاخره یک روز گیر افتادیم. بعداً یک روز که من و مامان رفته بودیم آنجا، زنه مچ مرا گرفت.گفتم: «من که برای خودم نمی‏خواستم، فکر کردم دوستم اومده از شما گرفته.» مامانم کم مانده بود خفه‏ام کند. توی این سه روز ما این قدر جاهای جور واجور رفته بودیم و این قدر مسخره بازی درآورده بودیم که اصلاً یادمان رفته بود که بابا، ما می‏خواهیم برویم مدرسه. باید مامانهامان را ببریم. سپیده گفت: «من که با مامانم راحتم. من به مامانم می‏گم بیاد.» گفتم: «ولی من با مامانم ناراحتم، نمی‏تونم بگم بیاد.» سپیده گفت: «بذار من بگم خاله‏ام بیاد.» گفتم: «نه، اینها مامان منو دیدن.» خاله کوچیکۀ من فتوکپی مامانم است، فقط جوان‏تر است و موهایش مشکی است اما مامان من توی موهایش سفید دارد. دوتایشان هم تیپشان یک جور است. شب به خاله‏ام زنگ زدم و گفتم: «خاله منو اخراج کردن. من به مامانم نمی‏تونم بگم.» گفت: «من چی کار کنم؟» گفتم: «من می‏آم خونۀ شما لباسهای مامانمو می‏آرم. به تو هم یاد می‏دم چی بگی.» صبح رفتم پیش خاله و با این لاک غلط گیر مدادیها، چند تا از موهای خاله‏ام را سفید کردم و خاله را با خودم بردم. تا ساعت 10 صبح طول کشید تا رسیدیم به مدرسه. در مدرسه را که وا کردم، دیدم مامان روبه رومان ایستاده. نگو من دیر کرده‏ام و مدرسه با مادرم تماس گرفته‏اند. کیفم را پرت کردم و در رفتم. می‏دویدم­ها. از سر معلم دویدم تا خود شریعتی. دم پارک اندیشه که رسیدم هن هن کنان نشستم. بعد فکر کردم هیچ راهی ندارم جز این که برگردم خانه. برگشتم خانه. مادرم خیلی از دستم حرص خورده بود اما انگار چاره‏ای نداشت. فردای آن روز آمد مدرسه و صحبت کرد و دوباره گذاشتند من بروم مدرسه.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 5