اشتباه میکنه، تووونش هم باید پس
بده.» گفتم: «بیا! مادرمون هوای
کارمونو نداره، بقیه چی کارهن؟ همینه
که من همهاش تابلو میشم.»
ما را سه روز اخراج کردند و گفتند
بعد از سه روز با مادرتان بیایید. ما
نمیتوانستیم به مامانهایمان بگوییم ما
را اخراج کردهاند. من به سپیده گفتم:
«سپیده بیا ما این سه روز رو بریم واسه
خودمون بگردیم. چیه بمونیم تو خونه؟
میریم کوه.»
سپیده هم گفت: «راست میگی.»
بقیه بچهها هم قبول کردند. یک اکیپ
هفت نفره شدیم. هر روز صبح به جای
مدرسه میرفتیم کوه. یک روز رفتیم
توچال، یک روز هم رفتیم پیست
اسکی، یک روز هم رفتیم استخر.
همۀمان بچههای ورزشی بودیم و هم
شنا بلد بودیم هم اسکی. حالا بماند که
توی این راهها چه کارها که نکردیم.
یک روز سمانه گفت: «نسیم بریم تو
این گل فروشی سوپر گل توی عباس
آباد.» تا وارد شدیم خانمی که آن
جا بود به من آشنایی داد. آخه من
چند بار با مامان از آن جا گل گرفته
بودم. احوالپرسی کردیم و من خواستم
برگردم اما دیگر نمیشد. تازه سمانه
به خاطر آشنایی مرا انداخت جلو. حالا
فکر میکنید گفتیم چی درست کنه؟
100 گل رز، یک دانه آزالیا هم بگذارد
تویش. 25 دقیقه آن جا بودیم. دیگر
داشت تمام میشد. سمانه یواشکی
گفت: «نسیم بپیچون!» من گفتم: «یه
سر بزنم به ماشین بد جایی پارکه!»
بعد بدو بدو رفتم بیرون. بعدش هم
حتماً سمانه به زنه گفته که نسیم دیر
کرد، من بروم ببینم کجا رفته. خلاصه
هر جوری بود، دو در کردیم. اما
بالاخره یک روز گیر افتادیم. بعداً یک
روز که من و مامان رفته بودیم آنجا،
زنه مچ مرا گرفت.گفتم: «من که برای
خودم نمیخواستم، فکر کردم دوستم
اومده از شما گرفته.» مامانم کم مانده
بود خفهام کند.
توی این سه روز ما این قدر جاهای
جور واجور رفته بودیم و این قدر
مسخره بازی درآورده بودیم که اصلاً
یادمان رفته بود که بابا، ما میخواهیم
برویم مدرسه. باید مامانهامان را ببریم.
سپیده گفت: «من که با مامانم راحتم.
من به مامانم میگم بیاد.» گفتم: «ولی
من با مامانم ناراحتم، نمیتونم بگم
بیاد.» سپیده گفت: «بذار من بگم
خالهام بیاد.» گفتم: «نه، اینها مامان
منو دیدن.»
خاله کوچیکۀ من فتوکپی مامانم است،
فقط جوانتر است و موهایش مشکی
است اما مامان من توی موهایش
سفید دارد. دوتایشان هم تیپشان یک
جور است. شب به خالهام زنگ زدم و
گفتم: «خاله منو اخراج کردن. من به
مامانم نمیتونم بگم.» گفت: «من چی
کار کنم؟» گفتم: «من میآم خونۀ شما
لباسهای مامانمو میآرم. به تو هم یاد
میدم چی بگی.» صبح رفتم پیش خاله
و با این لاک غلط گیر مدادیها، چند تا
از موهای خالهام را سفید کردم و خاله
را با خودم بردم. تا ساعت 10 صبح
طول کشید تا رسیدیم به مدرسه.
در مدرسه را که وا کردم، دیدم
مامان روبه رومان ایستاده. نگو من
دیر کردهام و مدرسه با مادرم تماس
گرفتهاند. کیفم را پرت کردم و در
رفتم. میدویدمها. از سر معلم دویدم
تا خود شریعتی. دم پارک اندیشه که
رسیدم هن هن کنان نشستم. بعد فکر
کردم هیچ راهی ندارم جز این که
برگردم خانه. برگشتم خانه. مادرم
خیلی از دستم حرص خورده بود اما
انگار چارهای نداشت. فردای آن روز
آمد مدرسه و صحبت کرد و دوباره
گذاشتند من بروم مدرسه.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 5