ببینم.
- اگر آزادم کنی، آنقدر ثروت
به تو میدهم که بینیاز شوی.
- نه خیر، تو میخواهی مثل بار
اول مرا فریب بدهی.
- پسر، لگد به شانس و اقبالت
نزن. کاری با تو ندارم. فقط میخوافم
پاداشت را بدهم تا بینیاز شوی.
پسرک پیش خود گفت: «بد نیست
شهامت به خرج بدهم؛ شاید به قولش
عمل کند و خطری برایم نداشته
باشد.»
آن وقت چوب پنبه را برداشت و
غول مانند بار اول بیرون آمد و به
اندازۀ درخت بزرگی شد و گفت: «بیا
این هم پاداشت.» بعد دستمال کوچکی
به او داد و گفت: «اگر دستت زخم
شد، یک سر آن را روی زخم بکش،
خوب میشود. اگر با سر دیگرش روی
فولاد یا آهن بکشی، نقره میشود.»
- خب، حالا بد نیست امتحانش
کنم.
آن وقت به طرف درخت رفت، با
تبر مقداری از پوستش را شکافت، با
سر پارچه روی آن کشید. فوری خوب
شد.
- درست است، حالا دیگر میتوانیم
از هم جدا شویم.
غول برای آزادیاش از او تشکر کرد
و جوان هم برای هدیهای که گرفته بود
سپاسگزاری کرد و پیش پدر برگشت.
پدر گفت: پسر، کجا رفته بودی؟ چرا
یکباره به همه چیز پشت پا زدی؟
- پدر جان، نگران نباش، حاضرم
گذشته را جبران کنم.
- چطور میخواهی جبران کنی؟ جایی
برای جبران نمانده.
- پدر، ببین. میخواهم این درخت
خشکیده را بیندازم.
آن وقت دستمال را برداشت، روی
تبر کشید. بله، ضربهای شدید به تنۀ
درخت زد ولی چون تبر نقره شده بود،
خوب در چوب فرو نرفت. گفت: «آخ،
پدر، تبر اصلاً در چوب فرو نمیرود.»
پدر عصبانی شد و گفت: «ای بابا، با تبر
چه کار کردی؟ ناچارم خسارتش را
بدهم. با این وضع چطوری از خجالت
همسایه در بیایم. این هم سودی که از
کارت به من رسید.»
- پدر، ناراحت نشو، خودم این تبر
را میخرم.
- پسر نادان، از کجا میخواهی پولش
را بدهی؟ تو که چیزی نداری. اینها
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 14