بلند پروازی است. تو که هیزم شکنی
بلد نیستی.
- دیگر خسته شدم، نمیتوانم کار
کنم. بهتر است کار را تمام کنیم و به
خانه برویم.
- چی گفتی؟ فکر میکنی من هم
میتوانم مثل تو دست روی دست
بگذارم و خانه نشین شوم؟ نه، من باید کارم را انجام بدهم.
- پدر، بار اول است که به جنگل
میآیم، تنهایی راه را بلد نیستم. با من
بیا.
وقتی عصبانیت پدر فرو نشست، تن
به درخواست فرزندش داد و با او به
خانه برگشت و گفت: «برو تبر خراب
را بفروش. مواظب باش، خیلی ارزان
نفروشی. ناچارم خودم خسارتش را
بدهم.»
پسر تبر را برداشت، به شهر برد
و به زرگری نشان داد. او امتحانش
کرد و در ترازو گذاشت: «این چهار
صد سکه میارزد امّا فعلاً این
قدر موجودی
ندارم.»
- هر چه
دارید بدهید،
بقیهاش طلب من.
زرگر سیصد سکه به او داد
و صد سکه هم بدهکار شد. پسرک
به خانه برگشت و گفت: «پدر، پول
آوردم. برو از همسایه بپرس قیمت
تبرش چقدر است.»
- من میدانم. یک و نیم سکه
بیشتر نمیشود.
- سه سکه به او بده، دو برابر
قیمت. به نظرت کافی است؟ پول
زیادی است.
بعد از آن صد سکه هم به پدر داد و
گفت: «پدر جان، نکند محتاج این و آن
شوی؛ راحت زندگی کن.»
- خدای بزرگ! پسر، تو چطور به این
همه پول رسیدی؟
پسرک آن چه برایش اتفاق افتاده
بود، تعریف کرد و گفت که چگونه
در اعتماد به اقبال و صداقت، چنین
سرمایهای را به دست آورده است. او
با بقیۀ پول به تحصیلش
ادامه داد و چون
میتوانست
با دستمالش
زخمها را مداوا
کند، پزشک
معروفی شد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 15