مجله نوجوان 183 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 183 صفحه 15

بلند پروازی است. تو که هیزم شکنی بلد نیستی. - دیگر خسته شدم، نمی‏توانم کار کنم. بهتر است کار را تمام کنیم و به خانه برویم. - چی گفتی؟ فکر می‏کنی من هم می‏توانم مثل تو دست روی دست بگذارم و خانه نشین شوم؟ نه، من باید کارم را انجام بدهم. - پدر، بار اول است که به جنگل می‏آیم، تنهایی راه را بلد نیستم. با من بیا. وقتی عصبانیت پدر فرو نشست، تن به درخواست فرزندش داد و با او به خانه برگشت و گفت: «برو تبر خراب را بفروش. مواظب باش، خیلی ارزان نفروشی. ناچارم خودم خسارتش را بدهم.» پسر تبر را برداشت، به شهر برد و به زرگری نشان داد. او امتحانش کرد و در ترازو گذاشت: «این چهار صد سکه می‏ارزد امّا فعلاً این قدر موجودی ندارم.» - هر چه دارید بدهید، بقیه‏اش طلب من. زرگر سیصد سکه به او داد و صد سکه هم بدهکار شد. پسرک به خانه برگشت و گفت: «پدر، پول آوردم. برو از همسایه بپرس قیمت تبرش چقدر است.» - من می‏دانم. یک و نیم سکه بیشتر نمی‏شود. - سه سکه به او بده، دو برابر قیمت. به نظرت کافی است؟ پول زیادی است. بعد از آن صد سکه هم به پدر داد و گفت: «پدر جان، نکند محتاج این و آن شوی؛ راحت زندگی کن.» - خدای بزرگ! پسر، تو چطور به این همه پول رسیدی؟ پسرک آن چه برایش اتفاق افتاده بود، تعریف کرد و گفت که چگونه در اعتماد به اقبال و صداقت، چنین سرمایه‏ای را به دست آورده است. او با بقیۀ پول به تحصیلش ادامه داد و چون می‏توانست با دستمالش زخمها را مداوا کند، پزشک معروفی شد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 183صفحه 15