لیلا بیگلری
قسمت دوم
من جاسوس نیستم!
اِلِسا گوشی تلفن را برداشت تا با
مگی تماس بگیرد ولی جان گوشی را قطع کرد. وقتی اِلِسا با تعجب به جان نگاه کرد، جان گفت: ممکنه خطّ ما رو کنترل کنند.
اِلِسا تلفن را که هنوز در دست
داشت، روی تلفن قرار داد. جان ادامه داد: میرم پیشش.
اِلِسا از روی صندلی بلند شد و گفت: ما هم میایم. یعنی من و بچّه.
جان دستش را روی شانۀ اِلِسا گذاشت و گفت: بر میگردم. شماها برید پیش مادرت. ماشین رو با خودتون ببرین.
***
مگی در یک ساختمان پر جمعیت در جنوب نیویورک زندگی میکرد. بیشتر اهالی آن محل سیاهپوست بودند. جان جلوی ساختمان ایستاده بود و تردید داشت که وارد شود. از سایۀ خودش هم میترسید. از وقتی از خانه خارج شده بود، چند بار تاکسی عوض
کرده بود تا کسی نتواند او را تعقیب کند. جلوی ساختمان ایستاده بود که احساس کرد چند نفر پشت سرش ایستادهاند. نمیدانست چه کار کند
که دست بزرگی شانۀ او را لمس کرد. وقتی برگشت، چند جوان سیاهپوست
را دید که پیراهن تیم یانکیها را به تن داشتند. آن که دستش را روی شانۀ جان گذاشته بود، با دهان بسته و با دندانهای جلویش آدامس میجوید. آدامس را زیر زبانش پنهان کرد و گفت: مال اینجا نیستی!
جان با سر اشاره کرد که نه. بعد
کمی خودش را جمع و جور کرد
و پرسید: اینجا... مگی...
پسر دیگری که کلاهش را
پشت و رو روی سرش گذاشته
بود، گفت: مگی زبل؟
و خندۀ ریزی کرد و به جوان سوم
تنه زد. پسر سوم آدامسی را که در
دهان داشت با خشم به بیرون تف
کرد و با دست به سینۀ جان زد
و گفت: هِی عوضی! با مگی چی
کار داری؟
پسری که دستان بزرگی
داشت، دستش را جلوی پسر
سوم گرفت و رو به جان گفت:
مال اینجا نیستی!
جان که قدری دستپاچه شده
بود، گفت: اجازه بدین! تا یه
حدودی میتونم توضیح بدم.
پسر عصبانی حرف جان را
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 199صفحه 6